۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

یه بغض سنگین توی گلومه . بغضی که سه هفته‌است می‌خوام بکشمش . بغضی که تنها شبا موقع خواب اجازه‌ی شکستن داره ولی نمی‌شکنه . دیگه اشک هم چاره‌ی کار نیست . پر از بغضم ، پر از سوال‌های بی‌جوابم . حالم از هر چی نامرد و نامردی و دروغ و خیانته بهم می‌خوره . بسه دیگه . دیگه تحمل ندارم .