۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

روزی که سه نقطه‌ای داشت ترکم می‌کرد دنبال یه دستاویز، یه بهونه، یه حرف، یه احساس بودم که بتونم نگهش دارم. در حالی که تو عمق وجودم دلم می‌خواست انقد قدرت داشتم که بزنم تو گوشش و بگم: برو گم شو. نمی‌تونستم چون با همه وجودم بهش نیاز داشتم.
گذشت. زخم که خوب نشد ولی اون آدم اهمیتشو از دست داد.
اما تصمیم گرفتم دیگه نذارم هیچ آدمی، هیچ مردی باهام این رفتارو بکنه. دیگه هیچ وخ یه نفر همه‌ی امید و زندگی من نشد.
راضی‌ام؟ نمی‌دونم.
لذت عشقم خیلی کم شده. عشقم داغ و پرحرارت نیس. وحشی نیس. عقل و منطق قاطیشه. خلاء عشقو تو اعماق وجودم حس می‌کنم.
آرومم؟ بله.

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

به نظر من باید به یک موضوع توجه کرد. دختربچه‌ها به آلت تناسلیشان چه می‌گویند؟ ناز، سنجاب، موش، عیب، پاپوش، سنجاقک و... پسربچه‌ها چه می‌گویند؟ دودول، توستول، شومبول، شوشول... 
یعنی آلت تناسلی دخترها نام خاص ندارد. از نام‌های دیگری برایش استفاده می‌کنند. اگر دختری بگوید: سنجابم! همه فکر می‌کنند در مورد عروسکش حرف می‌زند. ولی شوشول آنقدر معروف است که می‌تواند در تلویزیون رسوایی تلقی شود. 
و این آسوده بودن و نام داشتن آلت تناسلی پسرها از کجا نشئت می‌گیرد؟ چرا دخترها باید حتی نام آلت تناسلیشان را پنهان کنند؟

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

این روزهای خودم را خفه کرده‌ام با The ways. مخصوصا بیگانه را هزاربار در روز گوش می‌کنم. راک را دوست دارم. همانقدر که نمی‌توانم با رپ ارتباط برقرار کنم راک راهی به احساسم باز می‌کند که حتی فولک اپرا هم نتوانسته بود باز کند.
عصری قرار دارم. شاید هم برای شام. منتظرم گوشواره‌های تازه‌ام را بیندازم به گوش و بروم بیرون. توی راه هندزفیری‌ام را بذارم توی گوشم و بیگانه و اتاق آبی را گوش کنم. که صدای خیابان را نشنونم. که صدای آدم‌ها نشنوم. و صدای آژیر ماشین پلیس را.
منتظرم گوشواره‌هایم را بیندازم توی گوشم و بروم روبروی او بنشینم و حرف بزنیم و من به بیگانه فکر کنم. به بیگانگی‌ام. به بیگانگی‌اش. به بیگانه بودنمان. به گم شدنمان.
حرف بزنیم و من به خواب‌هایم فکر کنم. به اتاقم که آبی نیست. به اتاقی که عکس هیچ کسی به جز فروغ و چه‌گوارا به دیوارش نیست. به اتاقی که ساعت ندارد.
به ناخن‌هایم فکر کنم که به دقت لاک زدمشان. به رگ‌های باریک دستم. به مچم که به قول مخاطب خاص انگار دارد می‌شکند. به مخاطب خاص فکر کنم که دلش تنگ است. 
به آن روز فکر کنم که با یک دستش دفترش را گرفته بود و با یک دستش هر دو مچ مرا و برایم شعر می‌خواند: دختر غمگین قصه‌ها...
به مادرم فکر کنم که مدام می‌پرسد: می‌خواهید چه کار کنید با زندگی‌تان؟ به مخاطب که می‌گوید: می‌گایمت زندگی! و به خودم که می‌گویم: کس نگو... نگو... نگو.
به کبودی گوشه‌ی لبم فکر کنم که به همه گفتم: خورد به لب پنجره ولی در واقع جای بوسه‌ی وحشی و طولانی‌مان بود. و به مادرم که طوری نگاهم کرد و گفت: رژ غلیظ بزن معلوم نشود.
به آن وقتی فکر کنم که گفت: تحمل ندارم حتی کسی به تو فکر کند و من لرزیدم. لرزیدم. لرزیدم.
به سیگاری فکر کنم که روشن می‌کند و گوشه‌ی لبم می‌گذارد و من گوش می‌کنم: اسم من بیگانه‌ی عریان...

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

جهان مجازی ما یک جور دیگر شده است. وبلاگ‌ها دیگر مهم نیستند. وبلاگ‌های تنها. وبلاگ‌های بی‌صاحب صاحبدار. وبلاگ‌های طفلکی. 
می‌روی تو صفحه‌ی اصلی بلاگفا، می‌بینی وبلاگ‌ها تندتند آپ می‌شوند. می‌روی توی کامنت دانی‌ها و می‌بینی که گفته‌اند: وبلاگ قشنگی داری. به خانه‌ی من هم سر بزن. 
هارهار می‌خندی. بعد گریه می‌کنی. همه‌اش نوستالژی روزهایی است که پشت صفحه مانیتور به باد رفت. به گا رفت.
آدم‌های کوچولوی تنها و بلاگ‌هایشان. 
روزهای عمر کیری می‌گذرند. می‌گذرند. سرت را تکان می‌دهی که گذشت. که واقعا گذشت. که واقعا می‌گذرد. که باید بگذرد. که هیچ وقت نشده ثابت بایستند.
من! من تنهای کوچولو! من تنهای کوچولو!
من تنهای کوچولو که دارم توی لباس‌هایم، توی گذر روزهایم، توی آغوش مخاطب خاصم، توی خانه‌امان، توی خیابان، توی شهر، توی دنیا پیر می‌شوم. پیر می‌شوم.
می‌گویند: اوم اوم! چه خوشگل شدی. چه زشت شدی. موی کوتاه خوب است. موی کوتاه بد است. لاغری خوب است. لاغری بد است. ولی من تنهای کوچولویت را نمی‌فهمند.
می‌نشینم پای وبلاگ‌ها... وبلاگ‌ها... وبلاگ و سیگار... وبلاگ یک لیوان چای کهنه‌ی جوشیده... هی وبلاگ... وبلاگ وبلاگ
می‌خوانم. چقدر آدم‌ها حرف دارند. چقدر من تنهای کوچولو دارند. چقدر آرزو دارند. 
من تنهای کوچولویشان توی وبلاگ‌هاست. خودشان نمی‌دانند. خودمان نمی‌دانیم. هیچ کس نمی‌داد. هیچ کس نمی‌فهمد.
همدردی مسخره‌ترین حس ممکن است. تجربه هر کس از به گا رفتن شخصی است.
من تنهای کوچولو به گا می‌رود. من تنهای کوچولو باید به گا برود. من تنهای کوچولو کار دیگری بلد نیست. جای دیگری نمی‌شناسد. من تنهای تنهای تنهای کوچولو... 
دنیا همین است.

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

بلاگر جان آدم را می‌گیرد تا باز شود. دلیلش معلوم نیست. مثل دلیل خیلی چیزها. به مخاطب خاص می‌گویم: عشق دقیقا فقط یک اتفاق است. اینقدر چرایش را از خودت نپرس.
نشسته بودیم توی یک پارک خلوت بالای اتوبان حکیم. من هی حافظ می‌خواندم. پشت سر هم. مخاطب خاص می‌گفت: خدایا! یعنی منم که این دختر زیبا کنارم نشسته و حافظ می‌خواند؟ 
به او گفتم: من زیبا نیستم. شاید خوشگل و جذاب یا حتی سکسی باشم ولی زیبا نیستم. گفت: خفه شو. نظر من مهم است. رژ قرمز پررنگ می‌زنم و می‌پرسم: سکسی شدم؟ با دستمال دور لبم را پاک می‌کند و می‌گوید: ای بابا! مردهای قدیم غیرت داشتند!
مادرم مدام می‌پرسد: چه کار می‌خواهید بکنید؟ برنامه‌اتان برای آینده چیست؟
آینده در نظر من تخمی‌تر سوال ممکن است. مگر همین حالا آینده نیست. آینده در نگاه مخاطب خاص یکی چیز خیلی خوب و بزرگ و رویایی‌ است. 
به طرز احمقانه‌ای این ترم درس خواندم. یحتمل معدلم الف می‌شود. چقدر از این واژه‌ی "یحتمل" خوشم می‌آید. وقتی می‌گویمش یاد سریال "پهلوانان نمی‌میرند" می‌افتم.
دوباره از امروز کارم را در یک شرکت دیگر شروع کردم. شرکت قبلی خیلی خوبمان تعطیل شد. چون رئیسش پیچاند و رفت بلاد کفار. البته 200 هزارتومان ناقابل هم به من بدهکار بود. فدای سرش. نوش جانش. 
مخاطب خاص می‌گوید: اگر دوست داری کار کن. ولی دوست دارم پول‌هایت مال خودت باشد. دوست ندارم پولی برای خانه خرج کنی. می‌گویم: احمق جان! ازدواج یک بازی دو طرفه است. هر دو نفر باید با هم بسازنش. پول من و تو ندارد. می‌گوید: من دوست ندارم. می‌گویم: تخمم. می‌گوید: عزیزم مطمئنی داری؟ می‌خواهی بروی توی دستشویی و دوباره نگاه کنی؟
یادم است آن وقت‌ها سه نقطه‌ای می‌گفت: حرف زدنت دخترانه نیست. چرا اینقدر حرف‌های بد می‌زنی؟ حرف‌های بد یعنی فحش‌های کمر به پایین. حالا مخاطب خاص هم همین را می‌گوید. قول داده‌ام به قول او "خانمانه" حرف بزنم که صد البته صد بار قولم را فراموش کرده‌ام.
مخاطب خاص بدش می‌آید جلوی چشم‌های دیگران سیگار بکشم. قول داده‌ام که نکشم و کشیده‌ام. قول چیز تخمی تخیلی‌ای است. برای موجود خودخواهی مثل من اهمیت ندارد. 
دیشب خواب سه نقطه‌ای را دیدم. خواب دیدم سیگاری شده. با پیژامه کنار یک رودخانه نشسته و با گوشی‌اش با من چت می‌کند. می‌ترسیدم مخاطب خاص بفهمد و دعوایم کند. ولی دوست داشتم با او چت کنم. 
وقتی بیدار شدم یادم افتاد مخاطب خاص به پشمش هم نیست من با کی چت می‌کنم.
مخاطب خاص حالا خواب است. بعدش هم می‌خواهد وسایلش را جمع کند و برود خانه‌اشان. به کسی نگفته‌ایم که برنامه‌امان این است که تا کمتر از ده سال دیگر جمع کنیم و برویم بلاد کفار. 
زندگی عاشقانه‌ی احمقانه‌ی کونی امیدوارانه! عشق فقط یک اتفاق است.

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

نسخم. سیگار لازم. حس قول دادن و شرافت که اصولا در من وجود ندارد بیدار شده. ریه‌اش داغان است. گفته‌ام: تو سیگار نکش، من هم نمی‌کشم. که یعنی مثلا آره. خیلی دوستت دارم و برایم مهمی و فیلان. قول‌های من بیشتر از چند روز دوام نمی‌آورند. به گذشته که نگاه می‌کنم می‌بینم همه چیز را فدای خواسته‌ی خودم کرده‌ام. روابط خانوادگی البته که برایم مهم بوده و هست ولی نه بیشتر از خودم.
سهمیه تعیین کرده است برایم تا ترک کنم. روزی چهار نخ. دو در می‌کنم و بیشتر می‌کشم. 
دیروز فندکی یادگاری‌اش را توی کافه جا گذاشتم. پرسید: فندکت را برداشتی؟ حال نداشتم توی کیفم را نگاه کنم. گفتم: آره. حالا جرأت ندارم بگویم جا گذاشتم. حال هم ندارم بروم کافه و فندکم را پس بگیرم. 
هفته پیش هم جاکلیدی ستمان را گم کردم. یک جاکلیدی ست داریم که دخترانه‌اش دست من است و پسرانه‌اش دست او. از این لوس بازی‌ها که یعنی ما می‌میریم برای همدیگر. جاکلیدی را گم کردم. زنگ زدم و گفتم. بعد از چند ساعت پیدایش کرد. افتاده بود توی ماشینش. چطوری؟ نمی‌دانم. خنگ‌تر و چلمن‌تر از این حرف‌ها شده‌ام.
گرسنه‌ام. سیگار می‌خواهم. اعصابم خط خطی است. دستشویی دارم. جنبه‌هایی از افسردگی برگشته‌ است. خوشحالم. دلم برای مریضی‌ام تنگ شده بود. احتمالا دوباره به گا می‌روم. می‌خواستم جلویش را بگیرم ولی حالا دلم تنگ شده است. افسردگی چیز خیلی خوب بدی است. چقدر همه چیز به طرز تخمی‌ای باحال است. تخمی‌های عزیزم. زندگی تخمی عزیزم!

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

بوسه‌های یواشکی کنج تاریک کافه
بوسه‌های یواشکی وقتی نگاه مامان و بابام یه طرف دیگه‌اس
بوسه‌های یواشکی وقتی یه لحظه تو اتاق تنها می‌شیم
بوسه‌های یواشکی 
زندگی همینه. مگه نه؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

ماه گندی دارد می‌آید. ماه امتحانات. قرار بود "از این هفته که بیاید" درس خواندن را شروع کنم. ولی این هفته تا حالا نیامده است. نمی‌دانم کی می‌آید. شب امتحان شاید. به سلامتی قرص‌ها تا صبح بیدار ماندن هم از دستم رفته است.
کاش می‌شد روی برگه‌ی امتحان عق بزنم. عق بزنم و بگویم: استاد! این همان کسشعرهایی است که تحویل ما می‌دادی. تهوع آور است. بگویم: استاد! این همان پیچ و تاب خوردن‌ها سر کلاس است. خستگی. خواب پشت پلک‌هایم است و استرس دیر رسیدن. بگویم: استاد! این اصلا تمام زندگی‌ام است. تمام دردهایم. تمام حسرت‌هایم. تمام ترس‌هایم. این همان سال‌های تحصیل است. بگویم: استاد! حالم از آکادمی‌تان به هم می‌خورد. از این که می‌گویید: شما نخبه‌های کشورید. از این که بعضی‌ها فکر می‌کنند نخبه‌اند. بگویم: استاد! شما فاشیستید. شما فاشیست پرورش می‌دهید. یک مشت آدم بر ما مگوزید. بگویم: استاد! اگر نخبه نشویم باید بشویم به گا رفته. باید به گا برویم. همیشه به گا می‌رویم. بگویم: استاد! سهم ما از نخبه‌پروری شما شد فریادهای فروخورده و دود سیگار و آدم‌های عن دور اطرافمان. بگویم: استاد! سهم ما از نخبه‌پروری شما شد فیس بوک و گودر و توئیتر. ما برای خودمان هم نجنگیدیم. برای خودمان هم نمی‌جنگیم. بگویم: استاد! آن وقت‌ها که ما در مدرسه بودیم و بزرگترین خلافمان ژل زدن در اعماق وجودمان عشق می‌خواستیم. ما عشق می‌خواستیم استاد نه نمره انضباط. بگویم: استاد! روح زخم خورده‌ی ما را نمره‌ی بیست تو التیام نمی‌دهد. چهارصد هزار تومان جایزه‌ی شاگرد اول التیام نمی‌دهد. بگویم: استاد! بساطت را جمع کن. من گم‌شده‌ام. جایی در کوچه‌های چهارده سالگی‌ام گم شد. بگویم: استاد! اگر استادی من را به من برگردان. قرص‌هایم را بگیر. بگذار گوشه‌ی همان کتابخانه بنشینم و رمانم را بخوانم. بگذار همان جا، لا به لای کتاب‌ها، به دنبال خودم بگردم و بمیرم. 
کاش می‌شد روی برگه‌ی امتحان عق بزنم.