۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

ماه گندی دارد می‌آید. ماه امتحانات. قرار بود "از این هفته که بیاید" درس خواندن را شروع کنم. ولی این هفته تا حالا نیامده است. نمی‌دانم کی می‌آید. شب امتحان شاید. به سلامتی قرص‌ها تا صبح بیدار ماندن هم از دستم رفته است.
کاش می‌شد روی برگه‌ی امتحان عق بزنم. عق بزنم و بگویم: استاد! این همان کسشعرهایی است که تحویل ما می‌دادی. تهوع آور است. بگویم: استاد! این همان پیچ و تاب خوردن‌ها سر کلاس است. خستگی. خواب پشت پلک‌هایم است و استرس دیر رسیدن. بگویم: استاد! این اصلا تمام زندگی‌ام است. تمام دردهایم. تمام حسرت‌هایم. تمام ترس‌هایم. این همان سال‌های تحصیل است. بگویم: استاد! حالم از آکادمی‌تان به هم می‌خورد. از این که می‌گویید: شما نخبه‌های کشورید. از این که بعضی‌ها فکر می‌کنند نخبه‌اند. بگویم: استاد! شما فاشیستید. شما فاشیست پرورش می‌دهید. یک مشت آدم بر ما مگوزید. بگویم: استاد! اگر نخبه نشویم باید بشویم به گا رفته. باید به گا برویم. همیشه به گا می‌رویم. بگویم: استاد! سهم ما از نخبه‌پروری شما شد فریادهای فروخورده و دود سیگار و آدم‌های عن دور اطرافمان. بگویم: استاد! سهم ما از نخبه‌پروری شما شد فیس بوک و گودر و توئیتر. ما برای خودمان هم نجنگیدیم. برای خودمان هم نمی‌جنگیم. بگویم: استاد! آن وقت‌ها که ما در مدرسه بودیم و بزرگترین خلافمان ژل زدن در اعماق وجودمان عشق می‌خواستیم. ما عشق می‌خواستیم استاد نه نمره انضباط. بگویم: استاد! روح زخم خورده‌ی ما را نمره‌ی بیست تو التیام نمی‌دهد. چهارصد هزار تومان جایزه‌ی شاگرد اول التیام نمی‌دهد. بگویم: استاد! بساطت را جمع کن. من گم‌شده‌ام. جایی در کوچه‌های چهارده سالگی‌ام گم شد. بگویم: استاد! اگر استادی من را به من برگردان. قرص‌هایم را بگیر. بگذار گوشه‌ی همان کتابخانه بنشینم و رمانم را بخوانم. بگذار همان جا، لا به لای کتاب‌ها، به دنبال خودم بگردم و بمیرم. 
کاش می‌شد روی برگه‌ی امتحان عق بزنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر