۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

حالم خوب است. تازه از شیراز برگشته‌ام. صبح همین امروز. خسته نبودم. خسته نیستم. شیراز یک تکه بهشت بود. یک تکه بهشت پر از هوای خوب. شانسم خوب بود. هوا خنک خنک خنک. مثل اول بهار. نه آخر اردیبهشت.
با یک لا مانتوی جلو بسته می‌رفتم بیرون. مثل مردها که یک لا بلوز بیشتر ندارند. به کمک مریضی گوشت اضافه هم نمانده که قلمبه و سلمبه از همه جا سرک بکشید و اسلام را به خطر بیندازد.
موهایم را پسرانه کوتاه کرده‌ام. حرکت انتحاری. پنج سانت هم مو ندارم. به کچل کردن هم فکر می‌کنم. باید تجربه‌ی جالبی باشد لمس پوست کف سر. 
حافظ آرام بود. در خلسه. در سکوت. سیگارم را می‌خواستم با او قسمت کنم  که نشد. دو نفر آمدند و شروع کردند به حرف زدن. مخ زدن شاید.
سعدی اما شلوغ بود. سکه‌ام را توی حوض انداختم به نیت برآورده شدن آرزو.
هوا نرم بود. خنده بود. رقص. شادی. سیگار. خواب. خوراک. آرامش. من بودم و یک سوآل: منم که می‌خندم؟

۲ نظر: