۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

روزی که سه نقطه‌ای داشت ترکم می‌کرد دنبال یه دستاویز، یه بهونه، یه حرف، یه احساس بودم که بتونم نگهش دارم. در حالی که تو عمق وجودم دلم می‌خواست انقد قدرت داشتم که بزنم تو گوشش و بگم: برو گم شو. نمی‌تونستم چون با همه وجودم بهش نیاز داشتم.
گذشت. زخم که خوب نشد ولی اون آدم اهمیتشو از دست داد.
اما تصمیم گرفتم دیگه نذارم هیچ آدمی، هیچ مردی باهام این رفتارو بکنه. دیگه هیچ وخ یه نفر همه‌ی امید و زندگی من نشد.
راضی‌ام؟ نمی‌دونم.
لذت عشقم خیلی کم شده. عشقم داغ و پرحرارت نیس. وحشی نیس. عقل و منطق قاطیشه. خلاء عشقو تو اعماق وجودم حس می‌کنم.
آرومم؟ بله.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر