جهان مجازی ما یک جور دیگر شده است. وبلاگها دیگر مهم نیستند. وبلاگهای تنها. وبلاگهای بیصاحب صاحبدار. وبلاگهای طفلکی.
میروی تو صفحهی اصلی بلاگفا، میبینی وبلاگها تندتند آپ میشوند. میروی توی کامنت دانیها و میبینی که گفتهاند: وبلاگ قشنگی داری. به خانهی من هم سر بزن.
هارهار میخندی. بعد گریه میکنی. همهاش نوستالژی روزهایی است که پشت صفحه مانیتور به باد رفت. به گا رفت.
آدمهای کوچولوی تنها و بلاگهایشان.
روزهای عمر کیری میگذرند. میگذرند. سرت را تکان میدهی که گذشت. که واقعا گذشت. که واقعا میگذرد. که باید بگذرد. که هیچ وقت نشده ثابت بایستند.
من! من تنهای کوچولو! من تنهای کوچولو!
من تنهای کوچولو که دارم توی لباسهایم، توی گذر روزهایم، توی آغوش مخاطب خاصم، توی خانهامان، توی خیابان، توی شهر، توی دنیا پیر میشوم. پیر میشوم.
میگویند: اوم اوم! چه خوشگل شدی. چه زشت شدی. موی کوتاه خوب است. موی کوتاه بد است. لاغری خوب است. لاغری بد است. ولی من تنهای کوچولویت را نمیفهمند.
مینشینم پای وبلاگها... وبلاگها... وبلاگ و سیگار... وبلاگ یک لیوان چای کهنهی جوشیده... هی وبلاگ... وبلاگ وبلاگ
میخوانم. چقدر آدمها حرف دارند. چقدر من تنهای کوچولو دارند. چقدر آرزو دارند.
من تنهای کوچولویشان توی وبلاگهاست. خودشان نمیدانند. خودمان نمیدانیم. هیچ کس نمیداد. هیچ کس نمیفهمد.
همدردی مسخرهترین حس ممکن است. تجربه هر کس از به گا رفتن شخصی است.
من تنهای کوچولو به گا میرود. من تنهای کوچولو باید به گا برود. من تنهای کوچولو کار دیگری بلد نیست. جای دیگری نمیشناسد. من تنهای تنهای تنهای کوچولو...
دنیا همین است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر