۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

این روزهای خودم را خفه کرده‌ام با The ways. مخصوصا بیگانه را هزاربار در روز گوش می‌کنم. راک را دوست دارم. همانقدر که نمی‌توانم با رپ ارتباط برقرار کنم راک راهی به احساسم باز می‌کند که حتی فولک اپرا هم نتوانسته بود باز کند.
عصری قرار دارم. شاید هم برای شام. منتظرم گوشواره‌های تازه‌ام را بیندازم به گوش و بروم بیرون. توی راه هندزفیری‌ام را بذارم توی گوشم و بیگانه و اتاق آبی را گوش کنم. که صدای خیابان را نشنونم. که صدای آدم‌ها نشنوم. و صدای آژیر ماشین پلیس را.
منتظرم گوشواره‌هایم را بیندازم توی گوشم و بروم روبروی او بنشینم و حرف بزنیم و من به بیگانه فکر کنم. به بیگانگی‌ام. به بیگانگی‌اش. به بیگانه بودنمان. به گم شدنمان.
حرف بزنیم و من به خواب‌هایم فکر کنم. به اتاقم که آبی نیست. به اتاقی که عکس هیچ کسی به جز فروغ و چه‌گوارا به دیوارش نیست. به اتاقی که ساعت ندارد.
به ناخن‌هایم فکر کنم که به دقت لاک زدمشان. به رگ‌های باریک دستم. به مچم که به قول مخاطب خاص انگار دارد می‌شکند. به مخاطب خاص فکر کنم که دلش تنگ است. 
به آن روز فکر کنم که با یک دستش دفترش را گرفته بود و با یک دستش هر دو مچ مرا و برایم شعر می‌خواند: دختر غمگین قصه‌ها...
به مادرم فکر کنم که مدام می‌پرسد: می‌خواهید چه کار کنید با زندگی‌تان؟ به مخاطب که می‌گوید: می‌گایمت زندگی! و به خودم که می‌گویم: کس نگو... نگو... نگو.
به کبودی گوشه‌ی لبم فکر کنم که به همه گفتم: خورد به لب پنجره ولی در واقع جای بوسه‌ی وحشی و طولانی‌مان بود. و به مادرم که طوری نگاهم کرد و گفت: رژ غلیظ بزن معلوم نشود.
به آن وقتی فکر کنم که گفت: تحمل ندارم حتی کسی به تو فکر کند و من لرزیدم. لرزیدم. لرزیدم.
به سیگاری فکر کنم که روشن می‌کند و گوشه‌ی لبم می‌گذارد و من گوش می‌کنم: اسم من بیگانه‌ی عریان...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر