۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

نسخم. سیگار لازم. حس قول دادن و شرافت که اصولا در من وجود ندارد بیدار شده. ریه‌اش داغان است. گفته‌ام: تو سیگار نکش، من هم نمی‌کشم. که یعنی مثلا آره. خیلی دوستت دارم و برایم مهمی و فیلان. قول‌های من بیشتر از چند روز دوام نمی‌آورند. به گذشته که نگاه می‌کنم می‌بینم همه چیز را فدای خواسته‌ی خودم کرده‌ام. روابط خانوادگی البته که برایم مهم بوده و هست ولی نه بیشتر از خودم.
سهمیه تعیین کرده است برایم تا ترک کنم. روزی چهار نخ. دو در می‌کنم و بیشتر می‌کشم. 
دیروز فندکی یادگاری‌اش را توی کافه جا گذاشتم. پرسید: فندکت را برداشتی؟ حال نداشتم توی کیفم را نگاه کنم. گفتم: آره. حالا جرأت ندارم بگویم جا گذاشتم. حال هم ندارم بروم کافه و فندکم را پس بگیرم. 
هفته پیش هم جاکلیدی ستمان را گم کردم. یک جاکلیدی ست داریم که دخترانه‌اش دست من است و پسرانه‌اش دست او. از این لوس بازی‌ها که یعنی ما می‌میریم برای همدیگر. جاکلیدی را گم کردم. زنگ زدم و گفتم. بعد از چند ساعت پیدایش کرد. افتاده بود توی ماشینش. چطوری؟ نمی‌دانم. خنگ‌تر و چلمن‌تر از این حرف‌ها شده‌ام.
گرسنه‌ام. سیگار می‌خواهم. اعصابم خط خطی است. دستشویی دارم. جنبه‌هایی از افسردگی برگشته‌ است. خوشحالم. دلم برای مریضی‌ام تنگ شده بود. احتمالا دوباره به گا می‌روم. می‌خواستم جلویش را بگیرم ولی حالا دلم تنگ شده است. افسردگی چیز خیلی خوب بدی است. چقدر همه چیز به طرز تخمی‌ای باحال است. تخمی‌های عزیزم. زندگی تخمی عزیزم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر