۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

My favorite movie

شوق و ذوق قدیمی ، ته دلم را قلقلک می‌هد . سه ، چهار ساله می‌شوم .
بابا و عمو بیژن عزیزم دستانم را می‌گیرند . از جلوی سینما رد می‌شویم . از سمت دیگر خیابان بابا برایم یک پاکت " پا درازی " می‌خرد . پا درازی‌ها توی یک پاکت قهوه‌ای رنگ است . از ذوق دلم غنج می‌رود . قبلا هر وقت همراه مامان و بابا به سینما رفته‌ام ، فیلم‌های مزخرفی بوده که هیچی نمی‌فهمیدم . همیشه می‌خواستم بروم کنار صندلی‌ها بازی کنم ، ولی مامان می‌گفت : بشین ! حتی مرد چاق پشت سری هم می‌گفت : نُچچچچچچچ ! بشین ! بعد هم اخم می‌کرد . ولی این بار فرق داشت . می‌خواستم فیلمی برای خودم ببینم . فیلمی که آرزو داشتم ببینمش . وای سینمای تاریک دیگر زشت و بزرگ و خسته‌کننده نبود . تا تبلیغ‌ها تمام شود ، هزار بار از بابا و عمو بیژن نازنیم پرسیدم : کی شروع می‌شه ؟ برای دختر کوچولوی سه ، چهار ساله ، گلنار ده ، یازده ساله ، یعنی یک رویا . یعنی یک سمبل . یعنی یک آرزو .
فردا صبح دامن زرد و آبی‌ام را می‌پوشم . دامن گلنار مثل دامن من پر چین است . ولی دامن او ، زرد و بلند است تا قوزک پاهایش و دامن من تا سر زانو با یک چین آبی . عیبی ندارد . همین که شبیه دامن اوست کافی است . مامان به من گفته : راشین هم در آن فیلم بازی کرده و فیلم را در هشتپر بازی کرده‌اند . به خاطر همین به " حدیثه " پز می‌دهم . چند بار داستان فیلم را برایش تعریف می‌کنم . حدیثه به خانه می‌رود دامن بلند قهوه‌ای می‌پوشد . به او می‌گویم : گلنار رفت کنار رودخونه نشست و لبه‌ی دامنش توی آب فرو رفت . شیر آب جلوی خانه‌اشان را باز می‌کنیم و جوی کوچکی راه می‌افتد . بعد ادای نشستن لب آب را در می‌آوریم و لبه‌ی دامنمان را به آب می‌زنیم . من لبه‌ی دامنم را می‌چلنام . حدیثه هم کار مرا تکرار می‌کند ، می‌پرسد : گلنار هم اینجوری می‌کرد ؟ می‌گویم : نه ! بعد هم یک بار دیگر فیلم را برایش تعریف می‌کنم و او با دهان باز نگاه می‌کند .
نق می‌زنم که گلنار دستمال آبی داشت . مامان از بین دستمال سفره‌های چند رنگی که خریده بود دستمال آبی رنگی را به من می‌دهد . من بقیه‌ی رنگ‌ها را نگاه می‌کنم و می‌گویم : کاش دستمال گلنار قرمز بود . دستمال گلنار آبی ساده بود و گلدوزی گلابی داشت ولی دستمال من آبی -سفید است و رویش توت فرنگی‌های بزرگ دارد .
دنبال مامان و بابا که می‌خواهند به خرید بروند ، گریه می‌کنم . مامان می‌گوید : اگه پیش حدیثه‌اینا بمونی برات یه جایزه می‌خرم .می‌مانم . مامان وقتی برمی‌گردد ، یک نوار به من می‌دهد . نوار آهنگ‌های گلنار . روی جلد کاست عکس گلنار و قورباغه و دستمال آبی است . با حدیثه آن را نگاه می‌کنیم . از فردا صبح حدیثه به خانه‌ی ما می‌آید و نوار آهنگ‌ها را گوش می‌کنیم . چنان به ضبط استریوی بزرگ ما می‌چسبیم و به آن نگاه می‌کنیم که انگار هر لحظه گلنار قصد دارد از توی آن بیرون بپرد .
به مامان می‌گویم : برای گلنار از طرف من نامه بنویسد . او هم روی یک کاغذ صورتی رنگ نامه می‌نویسد . نامه‌ی بی‌آدرسی که هرگز نمی‌شود ، پستش کرد . ولی من روزی چندبار مامان یا فرزانه را مجبور می‌کنم که نامه را برایم بخوانند . آن‌قدر که حفظ می‌شوم و روزی چند بار برای حدیثه میخوانمش .
هر چه در باد دستمال آبی‌ام را به هوا می‌اندازم ، باد نمی‌برد . به مامان می‌گویم ، او می‌گوید : دستمال را با هواپیما کشیده‌اند . گریه می‌کنم . دستمال را با هواپیما نکشیده‌اند . واقعا دستمال گلنار را باد برده بود . گلنار واقعا با خرس‌ها زندگی کرده بود . حالم بد
می‌شود . گلنار هم مثل همه‌ی فیلم‌ها دروغ است . رویای گلناری‌ام خراب می‌شود . به حدیثه می‌گویم و دوتایی گریه می‌کنیم .
سال‌ها می‌گذرد ، من هزاران سمبل و رویای دیگر پیدا می‌کنم . یک روز عاشق گریس دختر بدجنس کارتون ممول می‌شوم یک روز سیندرلا ، یک روز سارا کورو ، یک روز نل ،یک روز پرین و حتی یک روز سوباسا اوزارا ! ولی ، ولی همیشه اولین رویا درون ذهنم می‌ماند و یاد دامن زرد و آبی رنگ کوتاهم که هر روز به یاد گلنار می‌پوشیدم .

۳ نظر:

  1. توی این وبلاگ متحول شدی... کامل شدی... حسودیم می شه!!ا

    پاسخحذف
  2. توی این وبلاگ شخصیت درونیام به نمایش درمیاد . دست خودمم نیست .

    پاسخحذف
  3. چقدر قشنگ بود...
    چقدر به دلم نشست....

    پاسخحذف