۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

د.ت

خوابت را دیدم. آن روز ظهر که روی تخت آیسان خوابیده بودم خوابت را دیدم. از صدای خنده‌ی خاله و مامان و بابا بیدار شدم. باورم نمی‌شد خوابت را دیدم. دلم می‌خواست چنگ بزنم و نگهت دارم. می‌خواستم خوابم را نگه دارم. دلم می‌خواست گریه کنم.
چند شب پیش باز خوابت را دیدم. این بار وقتی بیدار شدم باورم بود که تو توی خواب بودی. تو یک رویای طلایی بودی که توی خوابم می‌دیدمت. حتی توی خواب هم می‌دانستم خواب و رویایی. می‌دانستم زمین تا آسمان با من فاصله داری.
وقتی بیدار شدم شیرینی‌ات را زیر لبم مزه مزه می‌کردم. می‌ترسم. می‌ترسم از تو چند خواب بماند برایم و یک بغض سنگین.