بغض توی گلویم نشسته است. همین جا لبهی اشکگاهم منتظر ایستاده تا سیلش را روان کند. یک دست نامرئی از توی تمامی اندوهها و غصههای دنیا بیرون آمده خنجر میزند به این دل بیچاره. باز امشب تو را میخواهم. چنان یادت چنگ میزد به تمام ذرات زندگیام که دلم میخواهد تمامی تنم را پارهپاره کنم بلکه خلاص شوم. نمیدانم چه رازی داری تو که غم میآوری در حالی که همهی وجودت شادی است. زندگی است. خیالت از عمق کودکیهایم تا به امروز دنبالم میآمده و مجبورم میکند تمام روزهای بیتو بودن را عق بزنم. خسته شدم از این همه انتظار و تو را خواستن. بس نیست؟ بگذار در آغوشت بگیرم.
چه دوز ِ سنگینی از غم و هجران داره این پستت
پاسخ دادنحذفاینو من نوشتم یا تو؟ :((((((((((
پاسخ دادنحذف