۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

یک غروب سرد زمستانی بود که توی شانزده آذر می‌رفتیم. من و سپیده و علی و سالار. سپیده هی می‌گفت: شعر بخوان! و من می‌خواندم. سر کوچه‌ی عبدی‌نژاد که رسیدیم گفتم: بیایید برویم "اگر". و آن‌ها آمدند. من که بار اولم نبود. اما آن‌ها دل نمی‌کندند. همان یک وجب جا، که گرم بود و خوشرنگ. علی به آقای فروشنده گفت: بیشتر شیفته‌ی فضای این‌جا شدیم. یک بویی می‌آمد آن‌جا که آدم از خوبی‌اش دلش می‌خواست آن بو را بخورد. "اگر" را فراموش نکنید. آن هم در روزگاری که شهر کتاب‌ها شبیه سبزی فروشی شده‌اند و خیابان انقلاب مثل بازار مکاره است.
+

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر