در تموم عمرم از کارایی که مثه کار الآنمه متنفر بودم. اینکه هی بشینی پای مانیتور و پروژههایی بنویسی که دوزارم بهشون اعتقاد نداری. بری رو حوزههای مدیریت و روانشناسی و این عن بازیهای کارشناسی کار کنی و کتابای چرت و پرت بخونی. ولی از قضای روزگار این کارو خیلی خوب انجام دادم. ینی اولین باری که از این شرکت یه پروژه گرفتم خیلی شانسی و اتفاقی کارمو خیلی خوب انجام دادم. بعدشم شرکت هی تندتند بهم کار داد. طوری که الآن 5 تا کارو با هم بهم داده. احساس بدی دارم. کار کردن تو شهرکتاب بهم ثابت کرد که آدم هر روز سر کار رفتن نیستم. بزرگترین حسن این کار اینه که زمانش دسته خودمه. لازم نیس هر روز صب پا شم برم سر کار. هر موقع و هر زمان از شب و روز که دلم بخواد میتونم کار کنم. این کارو با بدبختی گیر آوردم. اون موقع که رفتم شهر کتاب میخواستم به رئیسم بگم دیگه کار نمیکنم. ولی فکر کردم شاید اینجا موندنی نبودم.
البته همه چی خیلی عنه. خیلی. همهی آرزوها و علائق آدم یکی یکی جلو چشمش میوفتن میمیرن. گه کشیده میشه تا رختخواب آدم. بعدشم میشی یه عنی که همیشه بدت میومد همیچین عنی باشی. ده سال دیگه احتمالن، اگه زنده باشی، زندگیات رو میذاری جلوت و از خودت میپرسی این منم؟ این زندگی منه؟ بعدش دلت میخواد تو تکتک روزای زندگیات عق بزنی. ده سال دیگه به اندازهی صد سال پیر میشی.
البته همه چی خیلی عنه. خیلی. همهی آرزوها و علائق آدم یکی یکی جلو چشمش میوفتن میمیرن. گه کشیده میشه تا رختخواب آدم. بعدشم میشی یه عنی که همیشه بدت میومد همیچین عنی باشی. ده سال دیگه احتمالن، اگه زنده باشی، زندگیات رو میذاری جلوت و از خودت میپرسی این منم؟ این زندگی منه؟ بعدش دلت میخواد تو تکتک روزای زندگیات عق بزنی. ده سال دیگه به اندازهی صد سال پیر میشی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر