از پیانو که حرف میزنیم چشمانت برق میزنند. تمام این یک ساعت توی ماشین کنار من نشسته بودی با این که مدام از درمانگاه زنگ میزدند و مریضها منتظرت بودند. میپیچاندی. چشمانت برق میزد. میخندیدی. میخندیدم. به خندهی تو. از ذوق بودنت.
تابلوهای نقاشی مرا که نگاه میکنی چشمانت میدرخشند. مثل دو تا کریستال سبز-عسلی. میپرسی: یادم میدهی؟ معلوم است که یادت میدهم. تو کنارم بنشینی و قلم بکشی رو بوم. بوی رنگ بپیچد توی مشامم و چشمان سبز-عسلی تو روی بوم بچرخد. بینگاه به من. مثل همان وقتهایی که نگاه من به چشم تو است و تو حواست پی دندانهای کج و کولهی من.
شاید نباید به فردا فکر کنم. شاید همین که تو مریضهایت را به خاطر من بپیچانی، پدرم سوئیچش را بگذارد کف دست تو، تو بروی برایم سیگار بخری و غر بزنی که نکش، زندگی باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر