این پیشانی را برای کارگاه داستان کلوپ ادبیات نوشتم . در مورد خاطرهای در چهارده سال پیش است :
هر سال وقتی پاییز میشود ؛ وقتی برگهای چنار بلند توی حیاط کمکم زرد و سرخ میشوند ؛ وقتی کلاغهای حیاط همسایه هر روز غروب زیر آواز میزنند ؛ یاد و خاطرهی من عقبگرد میکند و در چهارده سال پیش میایستد :
چهارده سال دارم . آب و رنگ بلوغ زودرس آرام آرام از چهرهام پاک میشود . بینی پف کردهام خوشترکیب شده است . جوشهای بدجنس و نفرتانگیز جایشان را به پوست زیبا و شفافم دادهاند . دوستانی که تا دو سال پیش مسخرهام میکردند حالا خود گرفتارند . موهایم بلند است . تا پایین شانههایم میآید . وقتی به مدرسه میروم یک گیس بلند و ضخیم میشود . پسرهای کوچه بالایی با دهان باز مرا نگاه میکنند . چند نفرشان برایم نامه مینویسند ولی نامهاشان را نمیگیرم . جرٱت نمیکنم ! پرروترها از کنارم رد میشوند و متلک میگویند : چه چشمهایی داری خانم ! مادر گفته است اگر کسی بهم متلک گفت؛ سرم را بیندازم پایین و زود رد شوم . یک وقت به پدر و برادرهایم نگویم که خون راه میافتد . من هم سرم را پایین میاندازم و زود رد میشوم . به هیچ کس نمیگویم . حتی به دوستانم هم پز نمیدهم که چقدر خاطرخواه دارم . فقط گاهی به لیلا که پز خواستگارهایش را میدهد و میگوید تابستان وقتی ازدواج میکند ؛ میگویم که خوشگلترین پسر محله با موتور مرا بدرقهی مدرسه میکند و اگر ببیند کسی به من متلک گفته دعوا راه میاندازد . آخ ... اگر پدرم میگذاشت خواستگارها به خانهی ما بیایند ... . صبحها با صدای استکان و نعلبکی پدر و مادرم که خیلی زود بیدار شدهاند برمیخیزم . من ته تغاری و تنها دختر خانهام . باید به مدرسه بروم . کنار پدر توی هال بزرگمان مینشینم و موهای بازم را روی شانههایم میریزم . پدر دستی به سرم میکشد و میگوید : درست که خوب است دخترجان ؟ میگویم : بله ! لبخند رضایتی روی لبهایش نقش میبندد و به مادرم میگوید : خانم ! دختر من یا باید معلم شود یا دکتر ! مادر هم میگوید : خدا همهی جوانها را خوشبخت کند . من لب باز نمیکنم که بگویم میخواهم مثل فروغ فرخزاد شاعر بشوم و در مجلهها مقاله بنویسم یا فیلم بسازم . بعد برادرها بیدار میشوند . یکی با پدر سر کار میرود و دیگری به مدرسه . خدا را شکر که مثل مدرسهی ابتدایی با من هممسیر نیست . وگرنه نمیتوانستم سر راه به کتابفروشی آقای سلیمی بروم و نیمساعت پشت ویترین رمانهای عاشقانه را نگاه کنم و همیشه دیر به مدرسه برسم . گاهی پولهایم را جمع میکنم و یک رمان میخرم . آنها را توی زیرزمین پشت صندوق قدیمی مادربزرگ پنهان کردهام . بعضیها را هفت ، هشت بار خواندهام . یا نمیتوانستم به دکهی روزنامهفروشی بروم و مجلهی مد بخرم . یک بار وقتی داشتم مجله را ورق میزدم و فکر میکردم چه خوب است وقتی بزرگ شدم شبیه این خانمهای خوشپوش شوم داداش بزرگه وارد شد و مجلهام را دید . میخواست مرا بزند ولی مادر نگذاشت . پدر هم همانوقت وارد خانه شد و پرسید : سر و صداها برای چیست ؟ او نگفت که من مجلهی مد خریدهام . بلکه گفت : صدای گرام را بالا میبرد و قضیه خوابید . اگر داداش کویچه که بود ؛ حتما میگفت و آبروی مرا میبرد .
اوایل پاییز است . چهارده سال دارم . برایمان همسایهی تازه آمده که چهار پسر دارد . زن همسایه معلم است و مثل مادر و بقیهی همسایهها وقتش را با حرف زدن و سبزی پاک کردن تلف نمیکند . پسر کوچکش آنقدر خوشگل و بانمک است که دلم برایش ضعف میرود . همیشه محکم بغلش میکنم و روی لپهای سبزهاش را محکم میبوسم . و وقت مادرش نیست او را پیش من میگذارند . گاهی برادر بزرگش که موهای لخت و مشکی دارد و دبیرستانی است دنبالش میآید تا او را به خانه ببرد . او پشت من پنهان میشود و دامنم را محکم میچسبد . گریه میکند که نمیآیم ... نمیآیم ... . داداش بزرگه به من که توی حیاط ایستادهام چشم غره میرود تا به خانه بروم . بعد به او میگوید : یکی دو ساعت دیگر خودم او را میآورم . چشمهای پسر همسایه به من که یواشکی از لای پرده نگاه میکنم خیره میماند و میرود . دلم هری میریزد . گونههایم گل میاندازد . پسر کوچولوی تپل را محکم بغل میکنم و میبوسم . یاد نگاهش میافتم . صبح که از خواب بیدار میشوم ؛ خواب او را دیدهام . گاهی به خانهاشان میروم تا مسائل سخت ریاضی را از مادرش یاد بگیرم . مدام چشم میجنبانم تا او بیاید . قبل از رفتن مادر سفارش میکند تا پدر و برادرها خانه نیامدهاند ؛ برگردم . تمام مدت حواسم به ساعت و مسئلهها و در خانهاشان است ...
چهارده سال دارم . آب و رنگ بلوغ زودرس آرام آرام از چهرهام پاک میشود . بینی پف کردهام خوشترکیب شده است . جوشهای بدجنس و نفرتانگیز جایشان را به پوست زیبا و شفافم دادهاند . دوستانی که تا دو سال پیش مسخرهام میکردند حالا خود گرفتارند . موهایم بلند است . تا پایین شانههایم میآید . وقتی به مدرسه میروم یک گیس بلند و ضخیم میشود . پسرهای کوچه بالایی با دهان باز مرا نگاه میکنند . چند نفرشان برایم نامه مینویسند ولی نامهاشان را نمیگیرم . جرٱت نمیکنم ! پرروترها از کنارم رد میشوند و متلک میگویند : چه چشمهایی داری خانم ! مادر گفته است اگر کسی بهم متلک گفت؛ سرم را بیندازم پایین و زود رد شوم . یک وقت به پدر و برادرهایم نگویم که خون راه میافتد . من هم سرم را پایین میاندازم و زود رد میشوم . به هیچ کس نمیگویم . حتی به دوستانم هم پز نمیدهم که چقدر خاطرخواه دارم . فقط گاهی به لیلا که پز خواستگارهایش را میدهد و میگوید تابستان وقتی ازدواج میکند ؛ میگویم که خوشگلترین پسر محله با موتور مرا بدرقهی مدرسه میکند و اگر ببیند کسی به من متلک گفته دعوا راه میاندازد . آخ ... اگر پدرم میگذاشت خواستگارها به خانهی ما بیایند ... . صبحها با صدای استکان و نعلبکی پدر و مادرم که خیلی زود بیدار شدهاند برمیخیزم . من ته تغاری و تنها دختر خانهام . باید به مدرسه بروم . کنار پدر توی هال بزرگمان مینشینم و موهای بازم را روی شانههایم میریزم . پدر دستی به سرم میکشد و میگوید : درست که خوب است دخترجان ؟ میگویم : بله ! لبخند رضایتی روی لبهایش نقش میبندد و به مادرم میگوید : خانم ! دختر من یا باید معلم شود یا دکتر ! مادر هم میگوید : خدا همهی جوانها را خوشبخت کند . من لب باز نمیکنم که بگویم میخواهم مثل فروغ فرخزاد شاعر بشوم و در مجلهها مقاله بنویسم یا فیلم بسازم . بعد برادرها بیدار میشوند . یکی با پدر سر کار میرود و دیگری به مدرسه . خدا را شکر که مثل مدرسهی ابتدایی با من هممسیر نیست . وگرنه نمیتوانستم سر راه به کتابفروشی آقای سلیمی بروم و نیمساعت پشت ویترین رمانهای عاشقانه را نگاه کنم و همیشه دیر به مدرسه برسم . گاهی پولهایم را جمع میکنم و یک رمان میخرم . آنها را توی زیرزمین پشت صندوق قدیمی مادربزرگ پنهان کردهام . بعضیها را هفت ، هشت بار خواندهام . یا نمیتوانستم به دکهی روزنامهفروشی بروم و مجلهی مد بخرم . یک بار وقتی داشتم مجله را ورق میزدم و فکر میکردم چه خوب است وقتی بزرگ شدم شبیه این خانمهای خوشپوش شوم داداش بزرگه وارد شد و مجلهام را دید . میخواست مرا بزند ولی مادر نگذاشت . پدر هم همانوقت وارد خانه شد و پرسید : سر و صداها برای چیست ؟ او نگفت که من مجلهی مد خریدهام . بلکه گفت : صدای گرام را بالا میبرد و قضیه خوابید . اگر داداش کویچه که بود ؛ حتما میگفت و آبروی مرا میبرد .
اوایل پاییز است . چهارده سال دارم . برایمان همسایهی تازه آمده که چهار پسر دارد . زن همسایه معلم است و مثل مادر و بقیهی همسایهها وقتش را با حرف زدن و سبزی پاک کردن تلف نمیکند . پسر کوچکش آنقدر خوشگل و بانمک است که دلم برایش ضعف میرود . همیشه محکم بغلش میکنم و روی لپهای سبزهاش را محکم میبوسم . و وقت مادرش نیست او را پیش من میگذارند . گاهی برادر بزرگش که موهای لخت و مشکی دارد و دبیرستانی است دنبالش میآید تا او را به خانه ببرد . او پشت من پنهان میشود و دامنم را محکم میچسبد . گریه میکند که نمیآیم ... نمیآیم ... . داداش بزرگه به من که توی حیاط ایستادهام چشم غره میرود تا به خانه بروم . بعد به او میگوید : یکی دو ساعت دیگر خودم او را میآورم . چشمهای پسر همسایه به من که یواشکی از لای پرده نگاه میکنم خیره میماند و میرود . دلم هری میریزد . گونههایم گل میاندازد . پسر کوچولوی تپل را محکم بغل میکنم و میبوسم . یاد نگاهش میافتم . صبح که از خواب بیدار میشوم ؛ خواب او را دیدهام . گاهی به خانهاشان میروم تا مسائل سخت ریاضی را از مادرش یاد بگیرم . مدام چشم میجنبانم تا او بیاید . قبل از رفتن مادر سفارش میکند تا پدر و برادرها خانه نیامدهاند ؛ برگردم . تمام مدت حواسم به ساعت و مسئلهها و در خانهاشان است ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر