۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

دختر و بهار

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت:
ای دختر بهار! حسد می‌برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را
با هر چه طالبی به خدا می‌خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه‌ای
با ناز می‌گشود دو چشمان بسته را
می‌شست کاکلی به لب آب نقره‌فام
آن بال‌های نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده‌اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرد درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت: چه حاصل از این بهار؟
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه‌کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می‌رفت روز و خیره در اندیشه‌ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
...فروغ فرخزاد...