تو را تصور میکنم. در یک غروب غمانگیز و کشدار پاییزی تصورت میکنم. نور قرمز رنگ خورشید را میبینم که صورتت را در سایهروشنی عجیب فرو برده است. در سرمای مرموزی که میآید دلم میخواهد خودم را در آغوشت بیفکنم. دوست دارم دستان یخزدهام را به آن دستان بزرگ بچسبانم و انگشتانم را روی پوست زبرشان بکشم. مطمئنم اگر بیاید چنین روزی دیگر چیزی نمیخواهم. فقط میخواهم که همانطور و همانجا در آغوش محکم تو بمیرم.