۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

می‌گفت: همیشه قبل از این‌که بره سفر، حتی اگه نیم ساعت هم مونده بود که قطار حرکت کنه، هر جور شده میومد و به من سر می‌زد. همین کاراش برام کلی ارزش داشت. حیف نفهمید.

اشک تو چشماش جمع شده بود.