فکر میکردم این موقع سال که بشه منم خوشحال میشم. هیچ وقت فکر نمیکردم این طور بشه. حس میکنم یه بار سنگین، یه چیز تیز روی قَلبمه. هر چقدر میخوام از این فکر بیام بیرون نمیشه. با تمام وجودم حس بربادرفتگی دارم. آخرین شانس و دستاویزی که میتونستم به خاطرش خودم رو توی این زندگی لعنتی جلو بکشم جلوی چشمام از بین رفت. باورم نمیشه دیگه هیچی وجود نداره که بخوام به خاطرش ادامه بدم. دیگه به معنای واقعی شدم مُردهی متحرک که فقط از خصوصیات زیستی یه موجود زنده برخورداره. یه مرده که باید هوای مسموم اطرافش رو تنفس کنه و مثل حیوونا به خاطر غذا خوردن خوشحال باشه. من نابود شدم.