با سيه چشم در يك تور آشنا شدم. خالهاش توي گروهمان عضو بود. سيه چشم و برادرش هم آن روز با خالهاشان آمده بودند. آن روزها من براي سه نقطهاي ميمُردم. نميدانم چرا توجه سيه چشم به من جلب شد. من آنقدرها هم دختر زيبا و جذابي نيستم. ولي توجه او را كه يكي از زيباترين پسرهايي را كه ميشناسم جلب كردم. ظرف يك ربع ايميلم را گرفت و تا شب شماره شناسنامهام را هم داشت.
چند روز بعد از آشنايي رسمن پيشنهاد كرد دوست دخترش باشم. به او گفتم كه سه نقطهاي نامي در زندگيام هست. سه نقطهاي چند روز قبلش از من خواسته بود كه دوست دخترش شوم و من هم با سر قبول كرده بودم. سيه چشم حسابي ناراحت شد ولي پا پس نكشيد.
سيه چشم دوستم ماند. سه نقطهاي به دليل نامعلومي براي نخستين بار دوستياش را با من قطع كرد. من اشك ريختم و به حد جنون رسيدم. سيه چشم در تمام اين مدت دوستم ماند و دلداريام داد. به او گفتم كه نميتوانم دوست دخترش باشم چون سه نقطهاي را دوست دارم و او همچنان دوستم ماند.
وقتي دوباره با سه نقطهاي دوست شدم سيه چشم تبريك گفت و قبول كرد باز هم همان آدم محو زندگيام باشد و دلش به ماهي چند بار تلفن زدن خوش كند. ولي اين سه نقطهاي بود كه مدام مرا به خاطر همين رابطهي دوستي نصفه و نيمه كه به هيچ وجه رابطهي دوست دختر و پسر نبود بازخواست ميكرد. من نميتوانستم سيه چشم را كه اينقدر مهربان بود از زندگيام حذف كنم. او را كه توي آن روزهاي تلخ و سخت كمكم كرده بود.
بعد از اينكه دوباره سه نقطهاي مرا ترك كرد اولين كاري كردم زنگ زدن به سيه چشم بود. جمعه ظهر بود. روز نحس انتخابات پارسال. بعد از آن سيه چشم بيشتر زنگ ميزد. مطمئن بود كه حالا ديگر بايد دوست دخترش شوم. من دوري راه را بهانه ميكردم. و او ميفهميد كه بهانه فقط بهانه است.
سيه چشم عزيز بود. ولي آن مردي نبود كه من ميخواستم. من با يك حس مازوخيسمي از مردان خشني مثل سه نقطهاي خوشم ميآمد و سيه چشم مرد عشق بود. ميتوانست ستايشم كند.
كم كم فهميد كه من تكهي او نيستم. ولي پا پس نكشيد و دوستم ماند. ولي ديگر مثل قبل نبود. انگار من يك آرزو شده بودم كه ميخواست در زندگياش باقي بمانم. ديگر برايم از س. ك. سهايش و دختران ديگري هم ميگفت. شايد براي اينكه حسادتم تحريك شود. يك بار به او گفتم: ميگي كه حسوديام بشه؟ گفت: تو اگه حسوديت ميشد من چه غمي داشتم؟
من نميخواستم غم سيه چشم بشوم. سيه چشمي كه اينقدر خوب بود. گفتم كه صبر كند تا تكليف دانشگاه معلوم شود. اگر تهران قبول شوم به دوستي با او فكر ميكنم. نميدانم چرا گفتم. اشتباه كردم.
حالا سيه چشم منتظر است. اين آخرين بار است كه وقتش را به پاي من ميگذارد. ميدانم اگر دوست دخترش نباشم بايد از زندگيام حذفش كنم. نه ميتوانم از او دل بكنم نه به عنوان دوست دختر كنارش باشم. دوست ندارم كاري را كه سه نقطهاي با من كرد با كسي بكنم. دوست شدن با سيه چشم يعني همين. يعني اين كه جايي ببُرم و بروم. و دوست نشدن يعني حذف او از زندگيام.
گيج و سرگردان فكر ميكنم چرا قدر عشقهايي را كه دور و اطرافمان است را نميدانيم.
سيه چشم تا آخر اين هفته منتظر جواب است.
نوشته هات يه جوريه كه فكر ميكنم ميشناسمت... تمساح
پاسخ دادنحذفچه حس تلخي داشت نوشته ات.اميدوارم تصميم خوبي بگيري.
پاسخ دادنحذفمن در مورد این حس تو که میگی از مرد های خشن خوشت میاد توی کتاب "آیا تو آن گمشده ام هستی" اثر دکتر باربارا دی انجلس آشنا شدم.
پاسخ دادنحذفایشون توضیح داد که چرا گاهی دختران به مردان اینطوری جذب میشن و راه حلش رو هم گفت.
خطرناک ترین کاری که میشه کرد همینه.اینکه جذب یک مرد خشن و بد بشیم.من جدی جدی بهت میگم، دوستانه و از روی محبت بهت میگم، این کتابو بخون و سعی کن این حس خودت رو کنار بگذاری که اگر نذاری منشا تمام غصه ها و بدبختی های زندگیت میشه.