گیج و سرگردانم این روزها.
استاد ادبیات آخر کلاس به من میگوید: اگه تا آخر ترم سر کلاس نیای بازم بهت بیست میدم. ولی حیفه تو اینجا بمونی. باید ادبیات بخونی. میگویم: ادبیات تربیت معلم و بینالمللی قزوین و دانشگاه گیلان قبول شدم. ادبیات تهران قبول نشدم در حالی که بومیهای تهران با رتبههای بدتر از من قبول شدن. میگوید: تربیت معلم دانشگاه خیلی خوبیه. خودم لیسانس اونجا بودم. برو. تو از اونایی هستی که میتونی ادبیات فارسی رو متحول کنی. میتونی یه پدیده بشی. از ادبیات دانشگاه تهران چیزی نمونده. فقط شفیعی کدکنی. بقیه هیچن.
دلم میلرزد. رشتهام را دوست دارم. خیلی دوست دارم. دانشگاه تهران را دوست دارم. استاد ادبیات میگوید: اگر ادبیات نخونی هم پیشرفتت رو تو ادبیات میکنی. ولی تحصیلات آکادمیک یه چیز دیگه است. میگوید: فک میکنی تو ادبیاتیا چن نفر مثه تو باشن؟ بیشترشون اومدن ادبیات که یه چیزی قبول شده باشن. اگه خواستی بری تربیت معلم من همه جوره در خدمتتم.
گیج و سرگردان فکر میکنم چه کار کنم؟ برای من، در سن و سال من، دیر است که از این شاخه به آن شاخه بپرم. نه میتوانم از علوم اجتماعی که اینقدر متنوع و شیرین است و دانشگاه تهران که شبیه یک رویاست دل بکنم، نه میتوانم بیخیال ادبیات بشوم.
نمیدانم چه کار کنم؟ نمیدانم...
با اینکه می دونم آدم مناسبی برای مشورت دادن در این مورد نیستم، اما نظرمو می گم...
پاسخ دادنحذفبرو!
اقلاً 20 سال دیگه افسوس نمی خوری که اگه می رفتم، چی می شد؟
استعداد بعضی از آدما به شکل تقریباً مساوی در چند زمینه پخش شده.آدمای دیگه فقط تشابهاتی که با خودشون وجود داره رو خوب شناسای میکنن.شرایط روحی تو اون لحظه مهمترین چیزه!
پاسخ دادنحذفنظر دادن واقعا" سخته ولي برات دعا ميكنم بهترين راه رو انتخاب كني.
پاسخ دادنحذف