از دو روز پيش تا حالا نتوانستم به كسي بگويم. ولي از فكرم بيرون نميرود. همينطور اشك توي چشمهايم جمع ميشود و من نميگذارم بريزد.
مادرش توي بي.آر.تي نشسته بود روي يك تك صندلي و سرش را تكيه داده بود به شيشه. صورتش پر از كك و مك بود. حتي لبهايش هم كك و مكي بودند. و او در بغل مادرش خواب بود.
در آن لحظه از ته دل آرزو كردم بميرد. مرگ چيز بدي نيست. براي او مرگ بهتر بود. مرگ از زندگي بهتر بود.
بلوز و شلوار حولهاي نارنجي رنگش كهنه بودند. صورتش زير يك روسري دو لاي حرير كه گلهاي كرم و يشمي و قهوهاي داشت پنهان بود. يك روسري كاملن مناسب پنهان شدن. پاهاي سه چهار سالهاش، بيكفش، بيجوراب از پاچهي شلوار بيرون زده، روي مانتوي سياه مادر خواب بود. كودك، دختربچه با تمام دنياي دخترياي، انسانياش از زير دو لايه حرير نفس ميكشيد و شايد خواب شاهزادهها را ميديد.
اول فكر كردم پاهايش، مثل صورت مادرش كك و مك زدهاند. بعد كه دقيقتر شدم ديدم پوستش سوخته و جمع شده است. يك سوختگي قديمي انگار كه يك سال پيش يا بيشتر سوخته باشد. بعد چشمم افتاد به دستان كوچكش كه به همان حالت بچگانه، كه نك انگشتان كمي جمع ميشوند و دست شل و سبك ميافتد يك گوشه، روي پاهاي مادرش افتاده بودند و نك انگشتان گاهي تكان آرامي ميخورند.
دستش سوخته و پوستش جمع شده بود. دلم گرفت. دلم سوخت. مادرش بلند شد و من نشستم روي آن تك صندلي آخر قسمت زنانه. خيره بودم به صورتش كه حالا روي شانهي مادر قرار داشت. و چشماني كه نميديدمشان ولي ميدانستم زير روسري حتمن خواب است و شايد خواب شاهزادهها را ميبيند.
با خود ميگفتم: چقدر صورتش سوخته و جمع شده كه مادرش ترجيح ميدهد بچهرا زير روسري پنهان كند؟ شايد از اين كه توي خيابان همه به بچهاش خيره شوند خسته شده. حس كردم بچه بيني ندارد. انگار بينياش آب شده باشد، به جاي برآمدي يك سوراخ بود كه روسري، رو صورتي، نقاب كمي در آن فرو رفته بود.
دست كودكانهاش، دستي كه فقط سايز كودكانه داشت، از شانهي مادر به پشت افتاده بود. با همان شلي كه دست هر كودكي ميافتد.
در آن لحظه چيزي ديدم كه فرو ريختم. با تمام وجود سوزش تند گلويم كه طعم بغض ميداد را حس كردم.
انگشت كوچكش آب شده بود و ناخن نداشت. انگشت اشارهاش رو به آن طرف بود و نميديدمش. ولي آن دو انگشت وسط با ناخنهايي كشيده كه انگار ناخنهاي يك كودك نبود، بس كه زيبا بود لاك صورتي داشت. من از ديدن لاكش فرو ريختم.
كودك سه چهارساله، دختربچهي سه چهارساله كه لاك دوست دارد مثل بيشتر دختربچهها. دختري كه يك انگشتش آب شده بود و پوست پاهايش جمع شده بود و احتمالن بيني نداشت، دختري كه زير نقاب پنهان ميشد مثل همهي آدمها كه دوست دارند زيبا باشند لاك زده بود تا دستان سوختهاش زيبا شوند.
آرزو كردم بميرد. حالا كه بچه است. آن وقت كه بخواهد دست يكي را بگيرد و توي خيابانهاي پاييزي قدم بزند، بغض گلويش را خواهد سوزاند. كاش بميرد. كاش بميرد.
مادرش توي بي.آر.تي نشسته بود روي يك تك صندلي و سرش را تكيه داده بود به شيشه. صورتش پر از كك و مك بود. حتي لبهايش هم كك و مكي بودند. و او در بغل مادرش خواب بود.
در آن لحظه از ته دل آرزو كردم بميرد. مرگ چيز بدي نيست. براي او مرگ بهتر بود. مرگ از زندگي بهتر بود.
بلوز و شلوار حولهاي نارنجي رنگش كهنه بودند. صورتش زير يك روسري دو لاي حرير كه گلهاي كرم و يشمي و قهوهاي داشت پنهان بود. يك روسري كاملن مناسب پنهان شدن. پاهاي سه چهار سالهاش، بيكفش، بيجوراب از پاچهي شلوار بيرون زده، روي مانتوي سياه مادر خواب بود. كودك، دختربچه با تمام دنياي دخترياي، انسانياش از زير دو لايه حرير نفس ميكشيد و شايد خواب شاهزادهها را ميديد.
اول فكر كردم پاهايش، مثل صورت مادرش كك و مك زدهاند. بعد كه دقيقتر شدم ديدم پوستش سوخته و جمع شده است. يك سوختگي قديمي انگار كه يك سال پيش يا بيشتر سوخته باشد. بعد چشمم افتاد به دستان كوچكش كه به همان حالت بچگانه، كه نك انگشتان كمي جمع ميشوند و دست شل و سبك ميافتد يك گوشه، روي پاهاي مادرش افتاده بودند و نك انگشتان گاهي تكان آرامي ميخورند.
دستش سوخته و پوستش جمع شده بود. دلم گرفت. دلم سوخت. مادرش بلند شد و من نشستم روي آن تك صندلي آخر قسمت زنانه. خيره بودم به صورتش كه حالا روي شانهي مادر قرار داشت. و چشماني كه نميديدمشان ولي ميدانستم زير روسري حتمن خواب است و شايد خواب شاهزادهها را ميبيند.
با خود ميگفتم: چقدر صورتش سوخته و جمع شده كه مادرش ترجيح ميدهد بچهرا زير روسري پنهان كند؟ شايد از اين كه توي خيابان همه به بچهاش خيره شوند خسته شده. حس كردم بچه بيني ندارد. انگار بينياش آب شده باشد، به جاي برآمدي يك سوراخ بود كه روسري، رو صورتي، نقاب كمي در آن فرو رفته بود.
دست كودكانهاش، دستي كه فقط سايز كودكانه داشت، از شانهي مادر به پشت افتاده بود. با همان شلي كه دست هر كودكي ميافتد.
در آن لحظه چيزي ديدم كه فرو ريختم. با تمام وجود سوزش تند گلويم كه طعم بغض ميداد را حس كردم.
انگشت كوچكش آب شده بود و ناخن نداشت. انگشت اشارهاش رو به آن طرف بود و نميديدمش. ولي آن دو انگشت وسط با ناخنهايي كشيده كه انگار ناخنهاي يك كودك نبود، بس كه زيبا بود لاك صورتي داشت. من از ديدن لاكش فرو ريختم.
كودك سه چهارساله، دختربچهي سه چهارساله كه لاك دوست دارد مثل بيشتر دختربچهها. دختري كه يك انگشتش آب شده بود و پوست پاهايش جمع شده بود و احتمالن بيني نداشت، دختري كه زير نقاب پنهان ميشد مثل همهي آدمها كه دوست دارند زيبا باشند لاك زده بود تا دستان سوختهاش زيبا شوند.
آرزو كردم بميرد. حالا كه بچه است. آن وقت كه بخواهد دست يكي را بگيرد و توي خيابانهاي پاييزي قدم بزند، بغض گلويش را خواهد سوزاند. كاش بميرد. كاش بميرد.
دگرگون شدیم ، وصف قشنگی که کردی بیشتر دل آدم رو به درد میاورد.
پاسخحذفیه خرده پول میخواد و یه دل ِ دریا ، شاید یکی اگه کمکش کنه از این وضعیت در بیاد.
لعنت به اين دنياي كثيف, گاهي زندگي چهره واقعيشو, چهره زشت و كريهشو براي چند لحظه اينجوري بهمون نشون مي ده تا از خوابو خيال بيايم بيرون و بهمون يادآوري كنه كجا هستيم
پاسخحذفواااااااایییی....
پاسخحذف