۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

نشسته بودم زير درخت‌هاي بيدمجنون. همه‌ي وجودم لابه‌لاي برگ‌هايشان گم شده بود. دلم توي اين شهر گرفته بود. دلم نمي‌خواست به اتاقم بروم. دلم هواي خانه را هم نكرده بود. دلم براي پدر و مادر و خواهر تنگ نشده بود. اما مطمئن بودم دل‌تنگ بودم. هنوز هم هستم. هر چه فكر مي‌كنم دل‌تنگ كي؛ نمي‌دانم. فقط دلم تنگ است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر