پاييز كه ميشود خاطرات عجيب و غريب ميپيچد در سرم. يك نوع حس غم و بيتابي. ياد آن پاييزي ميافتم كه وبلاگ بوف را مينوشتم، سه نقطهاي را با تمام وجودم ميخواستم و او نبود. هر واژه از واژههايم پر از حسرت او بود. نام او بود كه نانوشته صدا ميشد.
از بعد از ظهرهاي پاييزي بيزارم. اما يك اميد به زمستان به برف در دلم پرسه ميزند.
پاييز كه ميشود دلم بيشتر از هميشه برف ميخواهد.
از بعد از ظهرهاي پاييزي بيزارم. اما يك اميد به زمستان به برف در دلم پرسه ميزند.
پاييز كه ميشود دلم بيشتر از هميشه برف ميخواهد.
خداوندا
پاسخ دادنحذفپاییز را بس کن
دارم خیابان کم می آورم.
مژگان عباسلو
این هجوم نوستالژی هم از دلایل بیزاریه من از پاییزه، برف هم واسه من جواب نمی ده
پاسخ دادنحذف