۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

الهي! الهيييييييييي! بهم مي‌گه: سرماخوردي؟ دانشگاه قبول شدي؟ تازه وقتي منو بعده مدتها ديد اينقده هول شده بود. دست و پاشو گم كرده بود. هي داشت الكي معطلم مي‌كرد بيشتر باهام حرف بزنه. منم دور از جونتون خر نيستم كه. فهميدم خودم. تازه يه حرفي تو دهنش موند وقتي خدافظي كردم. مي‌خواستم بگم: اينا رو ولش كن. شماره بده. مي‌خواي من شماره بدم؟ ولي خب نگفتم ديگه. زشت بود. نبود؟ غرورم اجازه نمي‌ده خب!‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر