۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

صب بیدار می‌شم چشام سنگینه. می‌فهمم گریه کردم. باید کلی فکر کنم تا بفهمم چرا. یادم نمیاد. دیگه عادت کردم به همه چی. انگار شب قبل یه تاریخ دوره که ربطی به زندگی امروزم نداره. تموم جنون شب قبل. رسمن به گا رفتن باید همچین چیزی باشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر