۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

من نمی‌دانم آدم اصلن چرا باید امتحان بدهد؟ وقتی اینقدر چیزهای خوب دیگر هست که بدهد چرا امتحان آخر؟ مثلن برود به دیگران توی کوچه و خیابان دست بدهد که اخوت و مودت را هم پرورش داده باشد. مثلن گفتم. خودتان می‌دانید دیگر. همین دیروز برگه‌ام را که دادم دست استاد دیوانه‌وار گریختم. چون استاد داشت برگه‌ام را نگاه می‌کرد. آنوقت شما خودتان تصور کنید آبروی چندین هزار ساله‌ام می‌رفت. یعنی اصلن چرا یک استاد باید وقتی دانشجویش با چشمان مضطرب برگه را می‌دهد به آن نگاه کند؟ در عوض من رفتم توی کانون نشستم و بستنی خوردم. بستنی را یک آقای سیبیلو آورد که یک دو روز پیشش با هم دعوا کرده بودیم. بستنی فالوده‌ای چیز خوشمزه‌ای است. دوست دارمش. بعدش هم دو سه نخ سیگار کشیدم. علی هم آن آخرها آمد و گفت که می‌افتد. اصلن یک جو بدی بود. همه از این که امتحان داده بودند ناراحت بودند. یا کلن من امروز مرخصی گرفتم که درس بخوانم. هیچی نخوانده‌ام. از درس‌هایی که ریاضی دارند بدم می‌آید چون نمی‌شود بافت. من دوست دارم ببافم. اصلن چرا باید جواب یک چیزی مطلقن یک چیزی بشود؟ سر همین امتحان جامعه شناسی 2 سر یک سوال نوشتم: من نظری ندارم. استاد هم نمره‌ی کامل داد. امتحان یا اصلن نباید باشد یا باید اینطوری باشد. من نمی‌دانم این چند هزار سال جامعه‌ی بشری چرا تا به حال چاره‌ای برای امتحان نیندیشیده‌اند؟ بیایید متحد شویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر