۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

‌آن تابستان آشغال 88 را یادت می‌آید؟ یادت است یک بار هشت ساعت تمام، بدون وقفه چس ناله کردیم؟ همان موقع‌ها بود که سه نقطه‌ای بر من ریده بوده و رفته بود. من گیج بودم و از همه چیز می‌ترسیدم. من شکسته بودم. تو تمام کینه‌ی مرا گوش کردی. اگر تو نبودی من زیر این همه لجن دفن می‌شدم.
نمی‌دانم تا کی باید ادامه بدهم. شاید اگر تو نبودی من نمی‌توانستم تا همین جا هم بیایم. خیلی آشغال است همه چیز. وقتی تو می‌پرسی: "اوضاعت حالا چطوره؟" واقعن نمی‌دانم چه بگویم. دیگر خسته شدم از بس چس ناله کردم و از زمین و آسمان ایراد گرفتم. خجالت می‌کشم از تو که با حوصله گوش می‌دهی. فیلسوف عزیزم! باید همین چند تا کار آخری را که گفتی انجام دهم. اما می‌ترسم راستی راستی به آخر خط برسم. یعنی این انفعال تمام می‌شود؟
من کجا ایستاده‌ام فیلسوف؟ یک قدم مانده به آخر دنیا؟ کی فرو می‌ریزم؟
یادم است یک شب گفتی که حالت خیلی بد است. گفتی می‌ترسی همه را، حتی مرا، از زندگی‌ات حذف کنی. من می‌دانستم طاقت این را ندارم. این ترس از همان شب تا همین حالا در ذهنم هست. حتی آن لحظه که تکیه داده بودی به اپن و من تکیه به تو داده بودم و تو ناگهان بغلم کردی می‌ترسیدم. ترسی که هیچ وقت واقعی نشد. نگرانی‌ات را که بی غل و غش بود دوست داشتم.
فیلسوف عزیزم! از این که هنوز هستی، هنوز دوست منی، هنوز می‌توانم خصوصی‌ترین فکرهایم را بی‌ترس به تو بگویم ممنونم. می‌دانم واژه‌ی کمی است. اما ممنونم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر