۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

بهار است. بهار زیبا. قالب وبلاگم را عوض کردم. از وقتی ساخته بودمش یک قالب داشت. ولی حالا عوضش کردم. باید عنوان وبلاگ را بیاورم وسط یا سمت چپ. ولی یادم رفته چطوری! کسی می‌داند؟
بهار است. عاشق بهارم. عاشق سرسبزی و تازگی‌اش. خیلی چیزها را دوست داشته‌ام. خیلی چیزها را. ولی یادم نمی‌آید. آنقدر بیماری مرا از همه چیز و همه جا برید که دوست‌داشتنی‌هایم را فراموش کردم. هر از گاهی در جایی بهشان برمی‌خورم و یادم می‌آید. مثلا توی فیس بوک. همین امروز یکیشان را توی فیس بوک دیدم.
یاد فیلم‌های محبوبم می‌افتم. یاد چشم‌های صورتی او. یاد کتاب‌هایی که با عشق خریدم و خواندم. یاد قدم زدن توی خیابان‌های خلوت. یاد پیک نیک. یاد نمایشگاه کتاب...
مخاطب خاصم... حتی حرفش هم برایم سنگین است. اما مخاطب خاصی دارم. مخاطب خاصم است. هست. نمی‌توانم انکارش کنم. قرار است پیانو یادم بدهد. از همین پنجشنبه. هیچ وقت فکر نمی‌کردم دندان‌های زشت و کج و کوله‌ای باعث شود او را ببینم. 
بهار است. ما با هم می‌رویم پیک نیک. کنار هم عکس می‌گیریم. صبح زود حلیم می‌خرد و می‌آید خانه‌ی ما. مخاطب خاص عجیبی دارم. پدر و مادرم عاشق او هستند. دیروز پدرم را که در زندگی‌اش نرقصیده بود، مجبور کرد که پشت فرمان با او با آهنگ قری برقصد. 
بهار است. یک گل می‌کند و می‌دهد به من. می‌گذارمش لای موهایم. عکس می‌گیرد و می‌خندد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر