از میان اجزای صورتت چشمهایت را بیشتر دوست دارم. مخصوصا آن وقتهایی که گیتار میزنی و به صورت من خیره میشوی و با هم میخوانیم. یا آن وقتهایی که سر من روی یونیت است و تو بدون توجه به نگاه مشتاقم کارت را انجام میدهی.
میدانی؟ نمیدانی... هرگز نگفتهام. هرگز غرورم اجازه نمیدهد که بگویم. بگویم که چقدر از نگاهت میترسم. میترسم که دلم را بیشتر از این بلرزانی. دلم را ببری. دلم را بدزدی.
حس این روزهایم را سالهاست که نداشتهام.
از حسم میترسم. میترسم عاشقت شوم. از عشقت میترسم. از عشق میترسم.
تو نمیدانی چقدر ضعیفم. دیگر حتی جسمم هم تاب ندارد چه برسد به روحم. آنقدر میترسم که عشق دوباره دهانم را سرویس کند که نمیدانم چطور از تو بگریزم.
دور میشوم... دلم تو را میخواهد... نزدیک میشوم... میترسم. افتادهام توی حلقهی باطل منطق و احساس.
چرا تو؟ چرا تو اینقدر به من شبیهی؟ چرا حرفهایم را میفهمی؟ چرا درکم میکنی؟ چرا از نگاهت عشق و آتش میبارد؟
میدانی دوستت دارم؟ میدانی. مگر میشود ندانی. مثل من که میدانم. لازم نبود بگویی. نگاهت را فراموش نمیکنم. وقتی برای اولین بار مرا دیدی.
حالا هر هفته میآیی خانهی ما. من میترسم. از آن وقتی که تو هم بروی و یک زخم کهنه توی دلم تازه شود. از هفتههایی که دیگر نیایی. از عصر جمعههایی که نبینمت. از شبهایی که منتظرت نباشم. منتظرت باشم و تو هرگز نیایی. من دختر کوچک ضعیفی هستم که میترسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر