کم سیگار میکشم. نه این که عمدی باشد. سیگار گران شده است. خیلی گران. سیگار 1800 تومانی همیشگی من، شده 3000 تومان. رجوع کردهام به بهمن کوچکهای قدیمیام. اما سنگین است. ریه را داغان میکند. نفس کم دارم. توی کلاس ورزش نفس کم میآورم. در عوض کلی خلط دارم. به خاطر سیگار کنت است. گاهی که طعم بهمن حالم را خراب میکند، کنت میکشم. بیشتر از این و آن میگیرم.
توی کلاس ورزش خیس عرق هم میشوم. مربی میگوید: خیلی خوب است. سموم بدنت دفع میشوند. من از همه لاغرترم. من که روزگاری از همه چاقتر بودم. دیروز توی کلاس از لاغر شدن حرف شد، مربی به من گفت: دیگر میخواهی چه را آب کنی؟ استخوانها را؟
ورزش میکنم. من؟! بله من. من که از ورزش متنفر بودم. به خاطر این که روانپزشک گفته است. پدرم میگوید: اگر مستمر ورزش کنی دکتر قرصهایت را کم میکند.
زاناکس لشم میکند. سیتولوپرام بهتر است. کاش زاناکس را حذف کند. استرسم کم شده و خوابم راحتتر. کابوس نمیبینم. یعنی کم میبینم. رویا هم کم میبینم. خوابهای معمولی میبینم. خوابهای روزمره. از دار و درخت و در و دیوار.
توی خوابهایم با فاطی کماندوهای جلوی در دانشکده دعوایم میشود. توی خوابهایم حضور دارند. عوضیها. هفتهی پیش که در حیاط پشتی پیش علی و محمد و کیانوش نشسته بودم آمدند و به من گفتند: چرا بد نشستی پیش نامحرم؟ گفتم: بد نشستن یعنی چه؟ کدام آییننامه مدل نشستن را تعریف کرده است؟ بعد اساماس دادم به مادرم. گفتم: جنده از اینها باشرفتر است. حداقل حالی به مردم میرساند. اینها حال مردم را میگیرند.
دغدغهی مادرم این است که من ازدواج کنم. و این که مرضیام زود خوب شود. البته فکر میکند که اگر ازدواج کنم حالم خوب خوب میشود. جمعه خواستگار میآید. خواستگارهایی که میآیند مرا مثل گوسفند بخرند. میآیند خانه و زندگیمان را دید بزنند. ببینند همهی ظرفهای پذیرایی کریستال چک هستند یا نه؟ مبلهایمان چوب اعلاست یا از حراجیها خریدهایم؟ بعد ببینند من چطوری راه میروم. عیب و ایرادی توی هیکل و قیافهام نباشد.
باید چه بگویم؟ ازدواج! چیز عجیبی است. حتما باید ازدواج کنم. ولی نه با هر کسی. کسی که بفهمد. مرا بفهمد. برایم هویت قائل باشد. خواستگار زیاد آمده و رفته. ولی همیشه انگار یک جای کار میلنگیده است. پسرهای بزرگ تیشتیش! از من در مورد وضع لباسم سوال میکردند. و این که متولد چه ماهی هستم. نازنینهای مامان! پسر خوبهی مامان! سر به زیر و درس خوانده و اهل کار. لب به سیگار هم نزدهاند در عمرشان. بس که خوب و سر به زیرند.
دانشگاه! دانشکده! درس! دانشگاه دیوانه است. درس از من میگریزد. همین حالا هم اینها را مینویسم که درس نخوانم. انگیزه دارم. اما باسنم یاری نمیکند. دو خط میخوانم و یک ربع چرت میزنم. به خاطر زاناکس است و به خاطر بهار. اوضاع اقتصادی خوب نیست. ته کیفم عنکبوت جفتک میاندازد. مجبورم سخت زندگی کنم. یک قران و دوهزار جمع میکنم و راهی به جایی نمیبرد. هر روز سیگارها گرانتر میشوند. و ساندویچها. و کتابها. و جزوهها. و حتی شیرینیهایی برای مجلس خواستگاری!
توی کلاس ورزش خیس عرق هم میشوم. مربی میگوید: خیلی خوب است. سموم بدنت دفع میشوند. من از همه لاغرترم. من که روزگاری از همه چاقتر بودم. دیروز توی کلاس از لاغر شدن حرف شد، مربی به من گفت: دیگر میخواهی چه را آب کنی؟ استخوانها را؟
ورزش میکنم. من؟! بله من. من که از ورزش متنفر بودم. به خاطر این که روانپزشک گفته است. پدرم میگوید: اگر مستمر ورزش کنی دکتر قرصهایت را کم میکند.
زاناکس لشم میکند. سیتولوپرام بهتر است. کاش زاناکس را حذف کند. استرسم کم شده و خوابم راحتتر. کابوس نمیبینم. یعنی کم میبینم. رویا هم کم میبینم. خوابهای معمولی میبینم. خوابهای روزمره. از دار و درخت و در و دیوار.
توی خوابهایم با فاطی کماندوهای جلوی در دانشکده دعوایم میشود. توی خوابهایم حضور دارند. عوضیها. هفتهی پیش که در حیاط پشتی پیش علی و محمد و کیانوش نشسته بودم آمدند و به من گفتند: چرا بد نشستی پیش نامحرم؟ گفتم: بد نشستن یعنی چه؟ کدام آییننامه مدل نشستن را تعریف کرده است؟ بعد اساماس دادم به مادرم. گفتم: جنده از اینها باشرفتر است. حداقل حالی به مردم میرساند. اینها حال مردم را میگیرند.
دغدغهی مادرم این است که من ازدواج کنم. و این که مرضیام زود خوب شود. البته فکر میکند که اگر ازدواج کنم حالم خوب خوب میشود. جمعه خواستگار میآید. خواستگارهایی که میآیند مرا مثل گوسفند بخرند. میآیند خانه و زندگیمان را دید بزنند. ببینند همهی ظرفهای پذیرایی کریستال چک هستند یا نه؟ مبلهایمان چوب اعلاست یا از حراجیها خریدهایم؟ بعد ببینند من چطوری راه میروم. عیب و ایرادی توی هیکل و قیافهام نباشد.
باید چه بگویم؟ ازدواج! چیز عجیبی است. حتما باید ازدواج کنم. ولی نه با هر کسی. کسی که بفهمد. مرا بفهمد. برایم هویت قائل باشد. خواستگار زیاد آمده و رفته. ولی همیشه انگار یک جای کار میلنگیده است. پسرهای بزرگ تیشتیش! از من در مورد وضع لباسم سوال میکردند. و این که متولد چه ماهی هستم. نازنینهای مامان! پسر خوبهی مامان! سر به زیر و درس خوانده و اهل کار. لب به سیگار هم نزدهاند در عمرشان. بس که خوب و سر به زیرند.
دانشگاه! دانشکده! درس! دانشگاه دیوانه است. درس از من میگریزد. همین حالا هم اینها را مینویسم که درس نخوانم. انگیزه دارم. اما باسنم یاری نمیکند. دو خط میخوانم و یک ربع چرت میزنم. به خاطر زاناکس است و به خاطر بهار. اوضاع اقتصادی خوب نیست. ته کیفم عنکبوت جفتک میاندازد. مجبورم سخت زندگی کنم. یک قران و دوهزار جمع میکنم و راهی به جایی نمیبرد. هر روز سیگارها گرانتر میشوند. و ساندویچها. و کتابها. و جزوهها. و حتی شیرینیهایی برای مجلس خواستگاری!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر