۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

Book store & Jostein Gaarder

چه رویایی ! چه خوشبختی باورنکردنی‌ای ! چه شادی بزرگی!
کتاب‌فروشی عزیز من درست سر چهارراه است . جایی که خیابان قوس پیدا می‌کند . درختان چنار بلند رویش سایه می‌اندازند . دو ویترین بزرگ دارد . ویترین‌هایی که از کتاب مملو است . از رمان‌های درپیت عاشقانه تا جدیدترین پژوهش‌های اوستایی یا تازه‌ترین ورژن‌های دیکشنری !همه و همه کنار هم مرتب چیده شده‌اند . از جلویش که رد می‌شوی ، کتاب‌ها چشمک می‌زنند و می‌گویند : نمی‌خواهی مرا بخوانی ؟ اگر بدانی چه چیزهایی در من نوشته شده است . در کوچکش را باز می‌کنم . زنگ بالای در صدا می‌دهد . توی کتاب‌فروشی تابستان‌ها خنک است و زمستان‌ها گرم . باد خنک توی صورتم می‌خورد . سرتاسر کتاب‌فروشی قفسه‌های چوبی دارد . رنگ قفسه‌ها قهوه‌ای تیره است . حتی بالکن آن‌هم قفسه‌بندی شده و پر از کتاب‌های رنگارنگ است . وارد که می‌شوم انگار وارد یک دنیای دیگر شده‌ام . دنیایی که از کتاب‌ قصه‌های بچگی وارد آن‌ها می‌شدم . فلفلی می‌شوم و به دنبال مرغ زرد کاکلی همه‌ی ایران را می‌گردم . با کتاب‌های این کتاب‌فروشی بارها و بارها در دل زمان سفر کرده‌ام . زبان‌ها و باورهای گذشتگانم را فهمیده‌ام . این کتاب‌فروشی برای من دریچه‌ایست که آلیس از آن به سرزمین عجایب سفر کرد . پیرمرد کتاب‌فروش شبیه مهدی اخوان ثالث است . موهای بلند و فلفل نمکی‌اش که البته نمک آن بیشتر است ؛ تا پایین گوش‌ها می‌آید . به هر جمله که می‌گوید یک " خواهش می‌کنم " نیز اضافه می‌کند .پوسترهای بزرگ اخوان و فروغ و شاملو را پشت سرش زده است و من هر بار چهره‌ی اخوان را با او مقایسه می‌کنم و تفاوت وشباهت‌ها را می‌شمارم . می‌گویم : راز فال ورقِ یوستین گردر را دارید ؟ می‌گوید : خواهش می‌کنم بله ! اینجا همه‌ی آثارش را داریم . قفسه‌ای را نشان می‌دهد .جلد رنگارنگ دنیای سوفی را می‌بینم . دلم هری می‌ریزد . نمی‌دانم چندبار این کتاب را خوانده‌ام .سال پیش درست روزی که آخرین امتحان دانشگاه را دادم و شادی فارغ‌التحصیلی دلم می‌خواست وسط خیابان آواز بخوانم ، یک راست به این‌جا آمدم و این کتاب را خریدم . پنچ ، شش کتاب را بیرون می‌کشد . تعجب می‌کنم ! نمی‌دانستم گردر به جز دنیای سوفی ، زندگی کوتاه است و رازفال ورق ، کتاب‌های دیگری هم دارد ! دلم از ذوق می‌تپد . می‌گویم : همه‌اش مال گردر است ؟ و از سوالم خجالت می‌کشم .نام یوستین گردر بزرگ روی کتاب نوشته شده است . پیرمرد زحمت پاسخ دادن به خود نمی‌دهد و البته حق دارد . راز فال ورق را بیرون می‌کشم . نگاهی به قیمت کتاب ، سرم را گیج می‌برد . به بقیه نگاهی می‌اندازم . مرد داستان فروش ، دختر پرتقالی و کتاب‌خانه‌ی سحرآمیز بی‌بی‌ بوکن ! قیمت‌هایشان مناسب جیب من است . وای چه خوشبختی باورنکردنی‌ای ! سه رمان فلسفی ! مثل دنیای سوفی که مرا با تاریخ فلسفه آشنا کرد . مثل زندگی کوتاه است که فلسفه جز علاقه‌مندی‌هایم قرار داد . سه کتاب را روی‌پیشخوان شیشه‌ای می‌گذارم . می‌گویم : این‌ها را می‌برم . مرد می‌گوید : خواهش می‌کنم !نام کتاب‌ها را توی دفتربزرگش می‌نویسد . توی این کتاب‌فروشی روشن و خنک از کامپیوتر خبری نیست . زنجیر عینکش تاب می‌خورد . نگاهش می‌کنم . کتاب‌های را توی ساک دستی سفیدی که نام کتاب‌فروشی روی ان نوشته شده است می‌گذارد و به دست من می‌دهد . خوشحالم . دلم می‌خواهد تا خانه بدوم . خنکی را در مغازه جا می‌گذارم و بیرون می‌روم . برای آخرین بار نگاهی نیز به بقیه‌ی کتاب‌های گردر می‌اندازم و در دل به آن‌ها می‌گویم : صبر کنید ! خیلی زود شما را هم می‌خرم . حیف کتاب‌فروشی از خانه‌ی ما دور است . سر چهارراه خودمان هم یک کتاب‌فروشی بزرگ و پر از کتاب است . ولی ... این کتاب‌فروشی کوچک که یک پنجم کتاب‌فروشی نزدیک ما هم نمی‌شود برای من چیز دیگری است . بهترین کتابهای زندگی‌ام را از این‌جا خریده‌ام . کتاب‌هایی که با آن‌ها زندگی کرده‌ام . کتاب‌هایی که مرا به رویای دور و درازم نزدیک کرد . کتابهایی که آرزوهای خفته و گم‌شده را پیش رویم قرار داد .اکنون هم دارم فکر می‌کنم از کدام شروع کنم ؟ همگی دوشت‌داشتنی‌اند . راستی چیزی خوش‌بوتر از کتاب نو وجود دارد ؟

۳ نظر:

  1. اول از آخر شروع کنم... نه!! هیچ چیز خوشبو تر از کتاب نو نیست
    .
    .
    می دونی بزرگترین آرزوی زندگی من چیه؟ این که یکی از این فروشگاه های بزرگ رو داشته باشم که تا سقفش کتاب چیده و بوی کتاب های تا نخورده و دفترچه های نو و لوازم تحریرهای ساده و فانتزیش، هوش از سرت می بره
    اون پشت مشت ها هم یه قفسه پر از کتاب های قدیمی، چاپ های اول کتاب های بزرگ از نویسنده های بزرگ...0
    .
    .
    مجبورم کردی برم یه پست در این باره بنویسم... وگرنه خفه می شم!!ا

    پاسخ دادنحذف
  2. یه نقطه ای عزیز سلام:من مدتی پیش از طریق وبلاگ هدی با شما آشنا شدن(بهخصوص اون متن زیبایی که به عنوان جایزه برای هدی نوشته بودی)خوندن این پست لذت بخش بود.میتونستم خنکای باد و بوی کتابها را حس کنم. چند روز پیش کتاب دختر پرتغال را کادو گرفتم. رفتم که بخونمش. راستی قبلش میشه شما را لینک کنم؟

    پاسخ دادنحذف