۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

Every night

تمام شب را در حالتی بین خواب و بیداری سپری می‌کنم . استخوان درد قدیمی باز می‌گردد . زمستان پیش چند روزی مرا میهمان بیمارستان کرده بود . هر لحظه یاد و خاطره از یک جا سرک می‌کشد . یک روز از پنجره‌ی کوچک بالای اتاق می‌آید . یک روز از شعری که در تلویزیون می‌خوانند . یک روز از واژه‌ای که لابه‌لای کتاب‌های کنکور نوشته‌ام و یک روز از اس‌ام‌اس‌های ذخیره شده در گوشی‌ام . حس می‌کنم تب دارم . سرم سنگین می‌شود . زبانم به سقم می‌چسبد . خواب سبکم از صدای ناله‌ی خودم شکسته می‌شود . چشمانم باز به هم می‌روند . خواب می‌بینم . کابوس می‌بینم . دهانم تلخ است . یک شب خواب ملحفه‌های آبی می‌بینم . یک شب خواب کتاب . یک شب خواب ناخن‌های بلند . همه چیز ، همه‌ی کابوس‌ها در حالتی بین خواب و بیداری است . اشک از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد و پایین می‌آید . خیسی خواب سبکم را می‌شکند . استخوان پایم تیر می‌کشد . به بسته‌های مسکن درون یخچال فکر می‌کنم . دوست دارم همه را با هم بخورم . به بسته‌ی نیمه‌ کاره‌ی استامینوفن که از اردیبهشت در کیفم باقی مانده است . سرم درد می‌گیرد . نمی‌فهمم خوابم یا بیدارم . کابوس می‌بینم . کابوس تمام ترس‌هایی که حالا واقعی شده است . تمام ترس‌هایی که انتظارشان می‌کشیدم و اکنون مثل یک گلوله‌ی آتش مرا گرفته است . نفسم می‌گیرد . دلم داغ می‌شود . دلم می‌سوزد . دلم آتش می‌گیرد . پایم را می‌کوبم روی تشک . دردش بدتر می‌شود . مطمئنم دیگر نمی‌توانم نقاشی بکشم . دستم درد می‌کند . سیاه‌ قلمی نیمه کاره روی تخته‌ام مانده است . خوابم می‌برد . کابوس می‌بینم . از روی بلند می‌افتم . تنهایم تنهای تنها ! کسی دستم را نمی‌گیرد . می‌پرم . از ترس قلبم تند تند می‌زند . شیر حمام چکه می‌کند . شب بیمار است . اگر بیمار نبود اینقدر آرام حرکت نمی‌کرد .
صبح به زور بیدار می‌شوم . تمام طول روز خوابم می‌آید . یاد و خاطره از همه جا سرک می‌کشد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر