فکر میکنم اکنون زمان خوبی برای نوشتن باشد . حالم کمی بهتر از سه هفتهی پیش است . شکست موسوی و خیانت سه نقطهای ، آنچنان مرا به هم ریخته بود که نمیدانستم چه باید بکنم . تنها چیزی که میدانستم و میخواستم این بود که به درون خودم بگریزم . یک هفتهی تمام تقریبا ارتباطم با جهان خارج قطع شده بود . نه درس میخواندم . نه وبلاگنویسی میکردم . آفلاینها ، وحتی آفلاینهای سه نقطهای که احساس میکردم تنها تحریک روانی است هم حس مرا برای پاسخ دادن ، برنمیانگیخت . موبایلم خاموش بود و به تلفنهای خانه هم جواب نمیدادم . بعد از یک هفته تازه یادم افتاد که از قضای روزگار ، کسی با این چیزها نمیمیرد و در نهایت تاسف من هنوز یک موجود زنده هستم . پس سر و سامانی به زندگی مزخرف و اجباریام بخشیدم . خوب میدانم دارم به خود دروغ میگویم . هر چند که دیگر بهتزده نیستم . دلم میخواستم برای آخرین بار سه نقطهای را ببینم و با او خداحافظی کنم . این برای دختر حساسی چون من بسیار مهم بود . خداحافظی با مردی که علاوه بر تملک احساس و عشق من ، میهمان آغوشم نیز شده بود . ولی به وضوح میدیدم و میفهمیدم که دیگر دلش نمیخواهد . دوست نداشت به دوست دختر جدیدش خیانت کند ! میگفت : آخرین دیدارمان باید پیش دیدار با دوست دخترش باشد . چنین سخنی از کسی به آسانی به من خیانت کرد عجیب بود . میگفت : دوست ندارد از حال من بیخبر باشد . اما دیگر نباید با آیدی خصوصیاش با او چت کنم . باید آیدیاش را حذف کنم و آیدی دیگری را ادد کنم . پس من باید میرفتم . با ارادهی خودم میرفتم . قبل از اینکه کسی بگوید : برو ! قبل از اینکه روزهایی بیاید که به سه نقطهای زنگ بزنم و او بگوید : باز این سریش زنگ زد . قبل از اینکه شبهایی بیاید که به عادت همیشه منتظر بمانم تا به چت هر شبمان بپردازیم ولی او با آیدی دیگرش ، با دوست جدیدش چت کند و چشمانم به مانیتور خشک شوند .
شاید هم او حق داشت . او با من بود چون به من نیاز داشت . حالا که دیگر این نیاز نبود ، من هم نباید باشم . من زمانی به گفتهی خودش " استورهی شعرهایش " بودم . زمانی او "عاشق عاشقانههایم" بود ولی زمان میگذرد و همه چیز تغییر میکند . او هرگز پی من نیامد و این من بودم که وارد زندگیاش شدم . هر چند بعدها این خواسته دو طرفه شد . ولی او بارها گفته بود : مرا خیلی هم دوست ندارد ! حالا دختر دیگری آمده بود که به قول خودش : همه چیزش مثل من بود و البته مزیت مهم دیگری هم داشت . به علاوه این سه نقطهای بود که او را میخواست پس عجیب نیست اگر جایگاهش بالاتر باشد . نمیتوانم از آن دختر بدم بیاید چون او که گناهی ندارد . ولی نمیتوانم حسادت نکنم .
حالا هم از کاری که کردم مطمئنم و حتی ذرهای پشیمان نیستم . بگذار سه نقطهای بگوید : شناختمت ! هر چی اعتبار پیش من داشتی از بین بردی . من مطمئنم کار درستی کردم مطمئنم . و هزاران اطمینان دیگر دارم . مطمئنم دیگر مردی را دوست نخواهم داشت . نمیخواهم دوست بدارم . مطمئنم دیگر پای نفرت به قلب من باز شده است . نمیدانم یاد و خاطرهی او کی میرود ؟ نمیدانم کابوسهای شبانهام کی به پایان میرسند ؟ لعنت به حافظهی من که هیچ چیز را فراموش نمیکند . نمیدانم ! اما میدانم رویای قشنگم و آرزوی برای اینکه همیشه دوستی مثل او داشته باشم به یغما رفته و من تنها خودم را به جلو میکشم و تمرین لبخند ابلهانه میکنم . خیالی نیست ... میگذرد
پینوشت : اینها تنها درد دل بود . نمیخواهم سه نقطهای را محکوم کنید . اگر در کامنتی سخن ناروایی برای او ببینم بی برو و برگرد کامنت را پاک میکنم .
شاید هم او حق داشت . او با من بود چون به من نیاز داشت . حالا که دیگر این نیاز نبود ، من هم نباید باشم . من زمانی به گفتهی خودش " استورهی شعرهایش " بودم . زمانی او "عاشق عاشقانههایم" بود ولی زمان میگذرد و همه چیز تغییر میکند . او هرگز پی من نیامد و این من بودم که وارد زندگیاش شدم . هر چند بعدها این خواسته دو طرفه شد . ولی او بارها گفته بود : مرا خیلی هم دوست ندارد ! حالا دختر دیگری آمده بود که به قول خودش : همه چیزش مثل من بود و البته مزیت مهم دیگری هم داشت . به علاوه این سه نقطهای بود که او را میخواست پس عجیب نیست اگر جایگاهش بالاتر باشد . نمیتوانم از آن دختر بدم بیاید چون او که گناهی ندارد . ولی نمیتوانم حسادت نکنم .
حالا هم از کاری که کردم مطمئنم و حتی ذرهای پشیمان نیستم . بگذار سه نقطهای بگوید : شناختمت ! هر چی اعتبار پیش من داشتی از بین بردی . من مطمئنم کار درستی کردم مطمئنم . و هزاران اطمینان دیگر دارم . مطمئنم دیگر مردی را دوست نخواهم داشت . نمیخواهم دوست بدارم . مطمئنم دیگر پای نفرت به قلب من باز شده است . نمیدانم یاد و خاطرهی او کی میرود ؟ نمیدانم کابوسهای شبانهام کی به پایان میرسند ؟ لعنت به حافظهی من که هیچ چیز را فراموش نمیکند . نمیدانم ! اما میدانم رویای قشنگم و آرزوی برای اینکه همیشه دوستی مثل او داشته باشم به یغما رفته و من تنها خودم را به جلو میکشم و تمرین لبخند ابلهانه میکنم . خیالی نیست ... میگذرد
پینوشت : اینها تنها درد دل بود . نمیخواهم سه نقطهای را محکوم کنید . اگر در کامنتی سخن ناروایی برای او ببینم بی برو و برگرد کامنت را پاک میکنم .
نیازی به محکوم کردن کسی نیست... نه تو، نه سه نقطه ای، نه اون دختر
پاسخ دادنحذفمن خیلی وقته عادت کردم با جبر روزگار بسازم
فرار از همه انسان ها یا حتی فرار از عشق و دوست داشتن هر فرد دیگه ای هم چاره اش نیست... روزی که محکوم باشی عاشق بشی، عشق باز هم به سراغت میاد