رویای من!
چه کسی به جز من و تو میداند بین ما چه گذشته است ؟ چه کسی میداند ؟ وسعت اندوه روزهای دور از تو را ، تنها و تنها خودت میدانی و میفهمی . مرا به ناکجاآبادها کشاندی .فراموشت کرده بودم و نکرده بودم . جایی در نهانم زندگی میکردی . به خاطر تو دست میانداختم و هر دست سیاهی را به جای دستهای لطیف تو میگرفتم . تو چرا دم نمیزدی؟
رویای من!
بازیافتمت . بازیافتمت که در کنج صندوقخانهی خاطرات شوم من ، زانوانت را در آغوش گرفته بودی و میلرزیدی . چشمان معصومت بر این دخترک خسته خیره بود و در عمق آنها اندوهی به وسعت تمامی اندوه من بود . تو در آغوش من و من در آغوش تو ! هیچ کس نمیتواند بفهمد لحظهی وصل یک یک رنجور زخمخورده و رویایش چه شیرین است . ولی تو میدانی ، مگر نه ؟
رویای من!
دستانت ، دستان لطیفت توی دستان من است . میدانم دستانم از سیاهی دستان نامردمها سیاه شده ولی از من جدا مشو . دستانم را رها مکن . تازه توانایی راه رفتن یافتهام .در این روزگار تنها توی که مرا به جلو میکشانی . نگذار رویای من نگذار ! نگذار وهم آغاز شود . نگذار روبروی آینه گریه کنم . نگذار تنها بمانم و تنها بمانی . نمیخواهم در سیاهی سیاهچالههای فکر سرفه کنی و آه بکشی . من با تو میمانم . رویای من تو هم با من میمانی ؟ برای همیشه میمانی ؟
همه مطالب زیبا بود اما این یکی فوق العاده بود . کاملا مشخص بود ترواش یک روح دست نخورده و زنگار نگرفته است یا لااقل روحی که در آن لحظه صیقلی بوده. احساس می کنم خودم این مطلب را نوشته ام . یک کلام اینکه یک قطعه گمشده از پازل روحم را پر کرد .
پاسخحذف