علی و محمد وحشیاند . نمیشود با آنها بازی کرد . تمام روز مثل میمونهای وحشی از دار و درخت آویزان میشوند . یا توی چمن توپ فوتبال را شوت میزنند و هنگام دوچرخه سواری ، ناگهان جلویت میپیچند . خانهی جدیدمان حیاط بزرگ و قشنگی دارد . پر از گل ، پر از درختهای گردو ، دو استخر بزرگ بزرگ خالی و یک درخت شاتوت پیر و پربار و از همه مهمتر ، دو چمن بزرگ . از چمن پارکها هم بزرگتر . ولی چه فایده ؟ من فقط میتوانم در تنهایی دوچرخهام را رکاب بزنم . در خانهی پیشین ، یک دو جین دوست داشتم . حدیثه ، الهام ، فرزانه ، کبری ، عاطفه ، فاطمه ، داوود ، یوسف ، لیلا ، محمد و ... . اینجا کسی نیست جز علی و محمد . تمام روز یا تلویزیون تماشا میکنم و یا تنهایی رکاب میزنم . کسی در خانهی ما را میزند . مامان با زنی قدبلند که لهجهای ناشناخته دارد ، احوالپرسی میکند . بعد با ذوق مرا صدا میزند و میگوید : برامون همسایهی تازه میاد . یه دختر داره که یه سال از تو کوچیکتره و تازه تو مدرسهی شما هم هست . تمام روزهای آینده منتظرم، تا نکیسا بیاید .
نکیسا موهایش را پشت سر ، دم اسبی کرده است . بلوز و دامن پوشیده ، دامن مشکی سفید . آذین هم دست او را گرفته . من و آیناز جلوی در به آندو نگاه میکنیم . آنها هم به ما !بعد با خجالت به مامانم میگوید : مامانم گفت : شلنگ دارین ؟ میخوایم آشپزخونهمونو بشوریم . مامان به او شلنگ میدهد .بعد میگوید : برید با هم بازی کنید دیگه . من و آیناز میرویم .آیناز و آذین با هم بازی نمیکنند . من و نکیسا با خجالت حرف میزنیم . او لکنت زبان دارد . ساعتی نمیگذرد که همه جا را نشانش میدهم و آنچنان با هم صمیمی میشویم که صدای خندهایمان همهجا میپیچد . توی چمن میدویم .بدتر از علی و محمد از شاخههای درخت شاتوت آویزان میشویم .شب میروند تا یکی دو روز دیگر که اثاث بیاورند . من ده سال دارم و او نه سال دارد .
مامان نکیسا دانشجوی ادبیات است . کتابهای صادق هدایت را به مامان میدهد تا بخواند . من عاشق کتابم . روی جلد کتاب را میخوانم : بوف کور ! مامان میگوید : نباید این کتاب را بخوانم . نکیسا میگوید : یکی از فامیلهایشان از این کتابها خوانده و خودش را کشته است . میگوید : وقتی رفتهاند توی اتاقش دیدهاند کتاب سه قطره خون ، نیمه باز روی زمین است . وقتی مامان نکیسا نیست ، یواشکی کتاب سه قطره خون را میخواند .بعد همه را برای من تعریف میکند .نتیجه میگیریم کتاب در مورد جن است . حتما فامیلشان جن میدیده و خودکشی کرده است .
با هم به مدرسه میرویم و میآیم . مدرسهی شهید نقدی دور نیست . مدرسهی شهید نقدی را دوست داریم . مدرسهی شاگرد زرنگهاست . بچهی آن مدرسه همگی درسهایشان خوب است . هر کس که درسش خوب نباشد ، باید به مدرسهی دیگری برود . به خاطر همین به مریم که بعد از نکیسا همسایهی ما شده ، پز میدهیم . او در مدرسهی دیگری است . او هر گز نمیتواند به جمع دوستی ما راه پیدا کند . او شاگرد تنبلی است . در نظر ما ، شاگرد تنبل یعنی میکروب ، یعنی یک چیز وحشتناک ، یعنی جن کتابهای صادق هدایت ! ولی ما از او نمیترسیم بلکه تا میتوانیم اذیتش میکنیم .
من دوازده سال دارم و نکیسا یازده سال دارد! شلوار لی کشی و شال مد شده است . ما خودمان دخترخانمهای بزرگی میپنداریم و بسیار هم شیکپوشیم چون شلوار لی کشی و شال خریدهایم . گاهی با هم به خرید میرویم . مامانهایمان لیست مینویسند : خیار ، گوجه ، سیبزمینی و ... من و دوستم احساس میکنیم دو موجود بزرگ هستیم که اگر دستهای هم را بگیریم ، قادریم کارهای خارقالعاده انجام دهیم . آخر تازه کارتون جولز و جولی را دیدهایم . با هم کلاس تابستانی میرویم . کانون رشد هم به ما نزدیک است . سر راه ، توی پارک کوچک جلوی دروازه ، تاب بازی میکنیم . بعد هم به کلاس میرویم . کلاس گل مینا ، گروه هفت ! این کلاس شامل زبان ، کاردستی و نقاشی است . گلهای دیگر ، شامل چیزهای دیگریاند ولی من و نکیسا این را انتخاب میکنیم .
من عاشق ادبیاتم . داستانهای کوتاه مینویسم . مامان نکیسا دانشجوی ادبیات است . برای مامان از حافظ حرف میزند . من میگویم : فردوسی بهتر است چون خانوم معلم ما گفته : او زبان فارسی را زنده نگه داشته است . مامان و مامان نکیسا ، با تعجب به من نگاه میکنند و میخندند . من برای نکیسا تعریف میکنم که فردوسی چگونه زبان فارسی را زنده نگه داشته است . با نکیسا تمرین خط میکنیم و شعر فردوسی را مینویسیم . بعد پاهای میونل گربهی مرا میگیریم و توی جوهر میزنیم ، میونل میدود و جای پاهایش روی سیمان میماند و ما میخندیم . من و نکیسا عضو کتابخانهی کانون میشویم . تند تند کتاب میگیریم و میخوانیم . نکیسا برای دیدن مادربزرگش به کرمانشاه میرود .آخرین کتابی که گرفته در دستش میماند . وقتی بر میگردد ، جرات نمیکند کتاب را پس بدهد . چون هر کس که کتابش را دیر ببرد هم مواخذه میشود و هم شبی پنج تومان جریمهاش میکنند .
بابای مریم مدیرعامل اداره است . با بابای نکیسا اختلاف دارد . دستور میدهد آنها از خانهی سازمانی بروند و آنها مجبور میشوند بروند . من و نکیسا گریه میکنیم . خانهی جدیدشان تلفن ندارد . هر چند روز از تلفن عمومی به من زنگ میزند . هر چند هفته به خانهی ما میآید . من دیگر مدرسهی راهنماییام . در مدرسهی نمونه مردمی پذیرفته شدهام . نکیسا سخت درس میخواند که در مدرسهی نمونه مردمی قبول شود .قبول هم میشود اما نمیتواند پیش من بیاید . چون منطقهاشان فرق میکند . بابای مریم با پارتیبازی نام او را در مدرسهی ما مینویسد .ما با هم به مدرسه میرویم و برمیگردیم .من او را دوست ندارم . بابای او من و نکیسا را از هم جدا کرد . هیچ کس نمیتواند به من بفهماند که مریم بیگناه است .
سالها میگذرد . من بیست و دو سال دارم و نکیسا بیست و یک سال .سالهاست از او بیخبرم . بابایش بازنشسته شده و بابا از او خبر ندارد . ما مدتهاست از خانهی سازمانی رفتهایم . از راه پلهی دانشگاه رد میشوم . در یکی از کلاسها باز است . زنی قد بلند که لهجهای خاص دارد ، ادبیات درس میدهد . به عادت همیشه ، هر وقت از جلوی کلاس ادبیاتی رد میشوم قدمهایم را آهسته میکنم تا بشنوم ، استاد چه میگوید . بعد چهرهی زن قد بلند را میبینم . خودش است ! مامان نکیسا ! صبر میکنم کلاسش تمام شود . بعد از کلاس به او سلام میدهم . مرا میشناسد ولی یادش نمیآید کیستم .شاید فکر میکند یکی از شاگردهای قدیمیاش باشم . خودم را معرفی میکنم . باورش نمیشود .میخندد .میگوید : چه خوشگل شدی ! از چهرهی بچگی فقط رنگ عسلی چشمات مونده . بیتابم از نکیسا بدانم . بابلسر شیمی میخواند .
من و نکیسا ، جلوی محوطهی سازمانی ، در ان خیابان تاریک و بلند و پر درخت قرار داریم . از دور یک دیگر را میبینیم . وقتی در آغوش یکدیگریم ، حرفهایمان برای خودمان هم مفهوم نیست .میخندیم . آنقدر بلند که صدایمان در عصر جمعهی خلوت ، در آن خیابان ساکت میپیچد . توی چمنهای پارک مینشینیم و نکیسا میگوید : راستی ! من هنوز کتاب کتابخانه را پس ندادهام !
اکنون چند سال است که شمارهی موبایل نکیسا ، توی موبایل من جا دارد .
پینوشت : خاطرات من و نکیسا ادامه دارد . با تشکر از هدی بانو به خاطر این پست .
چشمام پر اشک شد... دلم یه دوست واقعی می خواد
پاسخحذف