۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

خانه‌ای که دوستش داشتم ...

به دعوت هدی
باز باران
با ترانه
با گوهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه
باز باران بر بام خانه می‌خورد . باز صدای رادیو آمریکا می‌آید . باز بوی نیمروی محلی مشامم را می‌نوازد . باز و باز و باز ... .
درخت گوجه سبز لباس سفیدش را تن می‌کند . مثل پوست من لطیف است . از همه جای خانه بو می‌آید . بوی لطافت . بوی خوشمزه‌ترین چیزهای دنیا . بوی کتاب . بوی کفش‌های نو . بوی سبزه . بوی باران .
خانه‌ای که دوستش داشتم ... .
بهار است . عید است . قلب من مثل قلب گنجشک‌ها تند تند می‌زند . چند سال دارم ؟ هفت سال ؟ شش سال ؟ شاید هم بزرگ‌ترم ! مهم نیست . هر سال همین است . اصلا در این خانه همیشه همین است . همه چیز زیباست . همه چیز مثل یک رویای مه‌آلود زیبا و شگفت انگیز است . خانه‌ی پدربزرگ ! خانه‌ی رویاهاست . خانه‌ی جمع شدن هزار و یک فامیل است . کسانی که گاهی نمی‌شناسم . خانه‌ی پدربزرگ درست وسط جاده‌ی لاهیجان - سیاهکل است . نمونه‌ی کامل یک خانه‌ی گیلانی است . یک بالکن بزرگ دارد . یک بالکن که زیبایی‌اش تمام خانه‌های دنیا می‌ارزد . بعد از ظهرهای گرم و طولانی تابستان می‌شود و در آغوش خنکی‌اش دراز کشید و بوی مهربان شالیزار را با تمام وجود حس کرد . در آن آشپزخانه‌ی کوچک گــِلی در میان گــَمــَج‌ها و خوشمزه‌ترین فسنجان و قرمه‌سبزی دنیا در حال جوشیدن است . همیشه چیزی در حال جوشیدن است . و چه کسی می‌داند بوی سفالی گمج و ته دیگ سوخته‌ی برنج تازه چقدر خوب است . من می‌توانم روی حصیرهای زرد رنگ آن که از ساقه‌ی برنج بافته شده ؛ ساعت‌ها بنشینم و همه‌چیز را بو بکشم . روی آن بنشینم و با چوب کبریت بلندترین خانه‌ی چوب کبریتی دنیا را بسازم . متکاهای قرمز مخملی ! چقدر دوستتان دارم ! وقتی در سرمای شب عید سرم را روی شما می‌گذارم و زیر لحاف سفید می‌خزم و تنم را به سینه‌ی نرم مادرم تکیه می‌دهم . چقدر خوشبختم وقتی صبح به طلوع خورشید سلام می‌کنم . دست بلند انوارش را که از لابه‌لای پیراهن سفید گوجه‌سبز به سمتم دراز شده می‌فشارم و شبنم خنک صبحگاهی را از روی نرده‌های بالکن پاک می‌کنم . چه لذتی دارد وقتی دستانم را روی صفحه‌ی کتاب‌های پدربزرگ می‌کشم و او به خاطر این‌که اینقدر خوب خواندن یادگرفته‌ام یک اسکناس به من می‌دهد . و وقتی با رادیو - ضبطش صدای من و آیناز را ضبط می‌کند و شعر من یار مهربانم را از حفظ می‌خوانم .
خانه‌ای که دوستش داشتم بزرگ نیست . کوچک هم نیست . متوسط است . مثل خانه‌ی بیشتر مردم . مثل خانه‌ی بیشتر شمالی‌ها . وسط حیاط بزرگ و سرسبزش یک چاه دارد که پاسخ تمام کنجکاوی‌های دنیا ، تمام گنج‌های دنیا و ریشه‌ی تمام افسانه‌ها در ته آن نهفته است . حیف که مادر نمی‌گذارد که نزدیک آن بشوم ! یک باغچه پر از سبزی دارد که رنگ سبزش از تمام سبزی‌هایی که دیده‌ام و خواهم دید زیباتر است . یک درخت انجیر بزرگ که شاخه‌هایش به زمین می‌رسد و پدربزرگ با آن‌ها سیخ چوبی می‌سازد و کباب درست می‌کند .یک درخت مو که ساقه‌اش از ضخامت مثل درخت‌ آلبالو شده و می‌شود روی پیچش تاب خورد . سه درخت بلند موز که همیشه میوه‌های نرسیده خشک می‌شوند و روی زمین می‌افتد . در عوض می‌شود برگ‌های بزرگش را کــَند و با آن شاهزاده بازی کرد . من شاهزاده ‌ام که روی صندلی قرمز می‌نشینم و محمد و مجتبی در دو طرفم آن بزرگ‌ها مرا باد می‌زنند . خانه‌ی پدربزرگ یک زیرزمین به اندازه‌ی تمام خانه دارد که گذرگاه تاریخ است . زیرزمین کوتاهی که باید سرخم کرد و داخل آن شد .
خانه‌ی پدربزرگ خانه‌ی رویاهاست .خانه‌ای که دوستش داشتم . خانه‌ای که تکه‌ای وجودم را ، تکه‌ای از کودکی‌ام را با خود دفن کرد . خانه‌ای که جایش را به یک خانه‌ی نوساز داد . خانه‌ای که دوستش ندارم . خانه‌ای که در یکی از اتاق‌هایش پدربزرگ چشمانش را برای همیشه بست .

۵ نظر:

  1. خیلی طولانی بود!
    حوصله نکردم تا تخ بخونم.از این خونه ها داشتی دعوت کن میام اونجا خودم می بینم.

    پاسخحذف
  2. خونه های گیلانی خیلی عشقه... قدیمی تراشون، بیشتر!
    یاد یه عالمه قصه افتادم...

    پاسخحذف
  3. خیلی قشنگ توصیف کردی بنظرم بهتر از این نمی شد

    پاسخحذف
  4. خانه ای که من دوست می دارم شبیه خانه گلنار است ، یک خانه روستایی در وسط یک ده کوچک . به حدیثه پز می دهم که من او را اینجا آوردم ، خانه خرس ها را نشانش می دهم و هر دو باورمان می شود که گلنار با خرسها زندگی می کرد . دستمال آبی ام را کنار آب می گذارم ، بلند داد می زنم : ببین ببین دستمال را باد برد ، هواپیما آنرا نکشید . گلنار برایمان کلوچه می پزد و ما مراقبیم که مبادا خرسها برای کلوچه ها بیایند . دامنهایمان را بالا می زنیم و سه تایی شعرهای گلنار را می خوانیم ...
    باورم نمیشد که رویای کودکی ام حقیقت داشت ولی من نمی دانستم .

    پاسخحذف
  5. چه كودكي سبزي داشتي تو. براي داشتن اون همه عشق و سبزي و شاديه كه الان هم اينقدر دلنشيني.كاش بچه هامون هم ميتونستند خونه هاي كودكي داشته باشند.حيف

    پاسخحذف