و چهرهی شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت :
" حق با کیست که میبیند
من مثل حس گمگشدگی وحشتآورم
اما خدای من
آیا چگونه میشود از من ترسید ؟
من که هیچگاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشتبامهای مهآلود آسمان
چیزی نبودهام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهی قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است "
...فروغ فرخزاد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر