آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسهها سوزاندهای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خواندهای ؟
هیچ میدانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ میدانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفتهاند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان میدهد
آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مردهام جان میدهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان ترا جویم به کام
خلوتی میخواهم و آغوش تو
خلوتی میخواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از بادهی هستی دهم
بستری میخواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب ترا مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسهها سوزاندهای
این کتابی بیسرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خواندهای
...فروغ فرخزاد...
باحال بود.
پاسخحذف