۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

برای خودم و فیلسوف

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می‌روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم
چراغ‌های رابطه تاریکند
چراغ‌های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست .
...فروغ فرخزاد...

۳ نظر:

  1. تمام روز را در آئینه گریه میکردم

    بهار، پنجره ام را

    به وهم سبز درختان سپرده بود

    تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید

    تمام روز نگاه من

    به چشمهای زندگیم خیره گشته بود

    به آن دو چشم مضطرب ترسان

    که از نگاه ثابت من میگریختند

    و چون دروغگویان

    به انزوای بی خطر پناه میآورند

    کدام قله کدام اوج ؟

    مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

    در آن دهان سرد مکنده

    به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟

    چگونه روح بیابان مرا گرفت

    و چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

    و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !

    چگونه ایستادم و دیدم

    زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشود

    و گرمی تن جفتم

    به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد !

    کدام قله کدام اوج ؟

    مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش

    ای خانه های روشن شکاک

    که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر

    بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند

    کدام قله کدام اوج ؟

    مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش – ای نعل های

    خوشبختی

    مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی

    که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را

    به آب جادو

    و قطره های خون تازه میآراید

    تمام روز تمام روز

    رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب

    به سوی سهمناک ترین صخره پیش میرفتم

    به سوی ژرف ترین غارهای دریائی

    و گوشتخوارترین ماهیان

    و مهره های نازک پشتم

    از حس مرگ تیر کشیدند

    نمی توانستم دیگر نمی توانستم

    صدای پایم از انکار راه بر میخاست

    و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود

    و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ

    که بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت

    ” نگاه کن

    تو هیچگاه پیش نرفتی

    تو فرو رفتی”
    فروغ فرخزاد

    پاسخحذف
  2. برای خالی گلدان ها
    که هیچ گلی را ندیده اند.
    و هیچ عطری را
    چه می توانم گفت
    من هرچه از شکوفه بگویم
    و هر چه از شکفتن
    گل های پیرهنم را
    هر چه نشان دهم
    وقتی که باغ
    بیرون از بهار ایستاده
    چه می توانم گفت
    شاید برای خالی گلدان ها امروز
    چند شاخه گل مصنوعی
    باشد

    فروغ فرخزاد

    پاسخحذف