۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

she is dead

خیلی مسخره است . همان‌قدر که زندگی مسخره است مرگ هم مسخره است . آن‌قدر همه چیز مسخره و پوچ و بیخود است که لطف مسخره بودن از بین رفته . دو خواهر بودند . هر دویشان هم‌گروهی و دوست و هم‌کلاسی‌ام . یک سال تفاوت سنی داشتند . با هم می‌رفتند و می‌آمدند . نوبتی پشت رل پراید سفیدشان می‌نشستند . حرف می‌زدند . می‌گفتند . می‌خندیدند . مارک لوازم آرایش خوش‌رنگ دیگران را می‌پرسیدند . موهایشان را لولایت می‌کردند . از بوفه‌ی دانشگاه سنبوسه می‌خریدند . سر کلاس تیکه می‌انداختند و مثل دنگول‌ها به جرز دیوار می‌خندیدند . دوست‌پسر داشتند و برای آینده برنامه می‌ریختند . حالا سمیه می‌گوید : سلام ! شنیدی سارا خواهر هستی مـُرده ؟‌ مرده است ؟ یعنی چه مرده است ؟ یعنی دیگر نفس نمی‌کشد ؟ غذا نمی‌خورد ؟ آرایش نمی‌کند ؟ یعنی تن سردش را توی خاک می‌گذارند تا کرم‌ها و هزار جانوار کریه دیگر با تنش جشن بگیرند ؟ مسخره نیست ؟ تنی که تا دیروز مادر و خواهر و پدر و شاید دوست‌پسرش بغل می‌کردند ؟ می‌برند و دفنش می‌کنند ؟ آیا چیزی مسخره تر از این هست ؟
حالا من چه کنم ؟ بروم و بگویم : هستی متاسفم خواهرت مرد . خدا صبرت بده ؟ گـُه ! از این مزخرف‌تر هم می‌شود ؟ فقط می‌توانم فرار کنم . از هستی فرار کنم و دیگر نبینمش . اگر در خیابان اتفاقی چشمم به چشمش افتاد خودم را به ندیدن بزنم . بروم مجلس ختم و سر خاک که چه بشود ؟ بروم که تسلیت بگویم ؟ آدمی با هزاران امید و آرزو دفن شده . آرزوهایش هم دفن شده‌اند . صد سال دیگر هیچ‌کس نمی‌داند روزی چنین کسی وجود داشته است . نمی‌دانند دختری که حتی سی سال هم نداشت مرده است . ان‌وقت من بروم و تسلیت بگویم . بهتر است کسی که عزیزش را از دست به هر کس که تسلیت می‌گوید فحش بدهد . او می‌توانست لذت مادر بودن را بچشد . شاید حتی هرگز مردی را نبوسیده باشد . مسخره است . شاید هرگز با مردی نخوابیده باشد . هزاران کار نکرده است . از کجا معلوم که کتاب یا لباسی را پشت ویترین نشان نکرده بود که بخرد ؟ آن‌وقت مردم می‌روند و تسلیت می‌گویند . بعد هم قرآنی برمی‌دارند و در گوشه‌ای برای شادی روح مرحوم تلاوت می‌کنند . مرثیه‌خوانی هم چرت و پرت‌های سوزناکی می‌گوید و همه گریه می‌کنند . لابد مادر و خواهرش جیغ می‌کشند و خودشان می‌زنند یا غش می‌کنند . احمقانه است . مسخره است . برای او که دیگر نیست چه فایده‌ای دارد ؟ و برای خانواده‌اش ؟ زندگی آشغال است و مرگ آشغا‌ل‌تر است . حالا هر کس از هستی بپرسد : چند تا بچه‌این ؟ باید بگوید : یکی ! من تنهام .
آن‌قدر همه چیز مسخره است که دلم می‌خواهد خودم را بکشم . ولی نه به این راحتی‌ها . خودم را زجرکش کنم . همه‌ی کارهایم را انجام دهم بعد بروم لبه‌ی آن استخر 16 متری که هاجر می‌گفت :" تهش سیاهه " بنشینم . دو سنگ سنگین ببندم به پاهایم تا فرو بروم آن ته . خفه بشوم . این‌طوری هم به زندگی دهن‌کجی کرده‌ام و هم به مرگ .

۲ نظر: