مثل گنجشگکی که هیچگاه کوچ نمیکند و چهار فصل، همین حوالی میپلکد، همین حوالی شاخههای رگهای خونی و درختِ تناورِ رؤیاهایم، حتی اگر از سرما یخ زده باشند رگها و از برف پوشیده باشند رؤیاها. دستهایم را نه در جیبهای پُر از برفم، که میانِ پرِهای گنجشگک چهارفصلِ عمرم، گرم میکنم، هر چند گذشتهام را، هیچ نشانی از دستهای خودم نیست. میگذاری با تو بازگردم و از عابری بخواهم: بیزحمت یک عکس یادگاری از ما بگیرید.
ها
پاسخ دادنحذفدل منم می لرزید
قشنگ بود.
پاسخ دادنحذفهمون کتاب فروشه ؟!
پاسخ دادنحذفمثل گنجشگکی که هیچگاه کوچ نمیکند
پاسخ دادنحذفو چهار فصل، همین حوالی میپلکد،
همین حوالی شاخههای رگهای خونی و درختِ تناورِ رؤیاهایم،
حتی اگر از سرما یخ زده باشند رگها
و از برف پوشیده باشند رؤیاها.
دستهایم را نه در جیبهای پُر از برفم،
که میانِ پرِهای گنجشگک چهارفصلِ عمرم، گرم میکنم،
هر چند گذشتهام را، هیچ نشانی از دستهای خودم نیست.
میگذاری با تو بازگردم و
از عابری بخواهم: بیزحمت یک عکس یادگاری از ما بگیرید.