۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

وای باران ، باران
شیشه‌ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
...حمید مصدق...
برای تو که در انقلاب با چشم‌های رویایی‌ات به من خیره شده بودی و دل من که می‌لرزید .

۴ نظر:

  1. همون کتاب فروشه ؟!

    پاسخحذف
  2. مثل گنجشگکی که هیچ‌گاه کوچ نمی‌کند
    و چهار فصل، همین حوالی می‌پلکد،
    همین حوالی شاخه‌های رگ‌های خونی و درختِ تناورِ رؤیاهایم،
    حتی اگر از سرما یخ زده باشند رگ‌ها
    و از برف پوشیده باشند رؤیاها.
    دست‌هایم را نه در جیب‌های پُر از برفم،
    که میانِ پرِهای گنجشگک چهارفصلِ عمرم، گرم می‌کنم،
    هر چند گذشته‌ام را، هیچ نشانی از دست‌های خودم نیست.
    می‌گذاری با تو بازگردم و
    از عابری بخواهم: ‌بی‌زحمت یک عکس یادگاری از ما بگیرید.

    پاسخحذف