من داشتم برای خودم بیخیال میرفتم . البته بیخیال بیخیال که نه ! تو توی ذهنم بودی . ولی از چیزی خبر نداشتم . نمیدانستم تو همین نزدیکی هستی . این همه کوچه را رد کردم . آن وقت درست سر همان کوچه ، سر همان کوچه که تو در انتهایش ایستاده بودی ، برگشتم و ته کوچه را نگاه کردم . تو با چشمان قشنگت به من خیره بودی . تو با نگاهت مرا صدا میکردی . صدای ساکتت ! صدای صورتیات ! نمیدانی ! نمیدانی چطور دلم میلرزید . راستش را بگو ! به نظرت این معجزه نیست ؟
پینوشت : تا وقتی که اینقدر گرفتارم که نمیتوانم برایتان کامنت بگذارم یا پاسخ کامنتهایتان را بدهم ، کامنتدونی تعطیل است .