روزهای بدی است عزیزم . میدانی برای من که همیشه در جادهی مهآلود خیال و واقعیت گم میشوم ضربهی سخت واقعیت کاریتر از بقیه است . برای من که زمان و مکانم را گم میکنم هجوم ساعتهای کشدار در مکانهای پرهیاهو که بلور خیالم را میشکند دیوانه کننده است . نمیدانم چرا همه چیز مثل یک بادکنک سفید بزرگ برباد میرود . عزیزم ! زندگی یک بازی سر جمع صفر است و من آن کسی هستم که باید همیشه بازنده باشم . به فیلسوف میگویم : شاید امثال من باید همیشه بازنده باشند تا تعادل در جهان برقرار شود . مثل مرگ و زندگی که تعادل عجیبی را در
دنیا برقرار کرده است . ولی او میگوید : کار دنیا بیحساب و کتابتر از این حرفهاست . همین است که سوال " چرا " در ذهن من بیپاسخ میماند و دیوانهوار به خودکشی فکر میکنم .
دنیای من یک مرداب آرام است که هیچچیز در آن تغییر نمیکند . حتی چیزهای پیش پا افتاده و روزمره هم همان چیزهای دیروز است . سالهاست یک مدل لباس میپوشم و یک رنگ آرایش میکنم . هیچ وقت دکوراسیون اتاقم را تغییر نمیدهم . تو میدانی ؟ میدانی مرداب زجرکش میشود ؟ هیچکس مرداب را دوست ندارد . همه ازا و فرار میکنند . جسم مرداب زیر تابش داغ خورشید کمکم به تحلیل میرود و نابود میشود . در عوض جشمهها رودخانهها که سراسر شور زندگی هستند ناگهان نابود میشوند . مرداب آرزوی فنا دارد ولی سالهای دراز زندگی میکند . حساب دریاها جداست . آنها جاودانهاند .
میدانی عزیزم؟ تو همان یک نقطهی روشن و دوری که سالهاست مثل سوسوی یک فانوس در تاریکی ذهنم میدرخشی . همیشه بودی و هستی . گاه دور شدی آنقدر دور که نمیدیدمت و گاهی آنقدر نزدیک که کافی بود دست دراز کنم تا در آغوشت جای بگیرم . حالا از همهی دنیا تنها تو برایم ماندی . تو بارانی هستی که گاه گاهی روزی سطح خستهی مرداب رقص ایجاد میکند و سوزش تنش را التیام میبخشد . مردابی که هیچ وقت هیچ ماهی قرمز کوچکی در آن شنا نکرده است .