۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

ساختمان پلاسکو

شب مثل یک ماده‌ی نمناک روی همه چیز نشسته است. خانه، اتاقم و روحم در تاریکی فرو رفته‌اند. نمی‌دانم چرا یاد چیزهای بی‌ربط می‌افتم. شاید چون بهار است. شاید چون قرار است خواستگاری بیاید که مادرم بسیار راضی است. شاید چون خاله‌ام خواستگار را معرفی کرده است. مثل پارسال که دایی گفته بود. کمی دیرتر از این بود. در تب و تاب انتخابات.
دلم داشت می‌ترکید. از یک طرف دایی می‌گفت که دوستش خیلی خوب است. از یک طرف دلم و روحم و فکرم پیش سه نقطه‌ای بود. چند روز قبلش تنم را به نوازش‌های نه چندان مهربانش سپرده بودم. مادرم راضی بود و اصرار می‌کرد خواستگار بیاید. فکر می‌کردم چطوری ازدواج کنم؟ یا باید از سه نقطه‌ای دل بکـَنم یا به مردی که همسرم می‌شود خیانت کنم. هیچ‌کدام امکان نداشت. فکر جدایی از سه نقطه‌ای دیوانه‌ام می‌کرد. بارها به هم قول داده بودیم تا آخر عمرمان با هم بمانیم. چه رویاها که با هم نبافته بودیم. در همان احوال، چند روز قبل از جدایی‌ام از سه نقطه‌ای از او پرسیدم: اگر من ازدواج کنم تو چه می‌کنی؟ گفت: می‌روم از بالای ساختمان پلاسکو خودم را پایین می‌اندازم. وقتی دوست دخترم را از دست می‌دهم می‌خواهی چه کار کنم؟ دل من از فکر ناراحتی او خون می‌شد.
یکی دو روز بعد حرف دختر دیگری را زد. یعنی باید جدا می‌شدیم. اشک‌هایم را فراموش نمی‌کنم. ‌گفت: نمی‌خواهد از من بی‌خبر باشد. باید کم و بیش رابطه را نگه داریم. گفتم: هر دو وبلاگ داریم. از هم بی‌خبر نمی‌مانیم. همین که با دختر دیگری آشنا شده بود یعنی این‌که دیگر تو را نمی‌خواهم. وقتی یکی بخواهد رابطه تمام شود نخواستن دیگری معنا ندارد. موضوع خواستگار را به او گفتم. گفت: بهترین کار برای دختر ایرانی این‌است که ازدواج کند. از او خواستم کمی صبر کند این جدایی ناگهانی برایم سخت است. قبول کرد. ولی همان شب گفت: آی‌دی خصوصی‌اش را از ادلیستم پاک کنم. گفت: آن دختر فکر می‌کند من و تو فقط دوست نتی هستیم. مرا نادیده گرفت. به همین راحتی وجودم را انکار کرد. همان شب فهمیدم باید برای همیشه و ناگهانی از زندگی‌اش بیرون بروم.
خواستگار هفته‌ی بعدش آمد. نه من و نه مادرم او را نپسندیدیم. ولی خواستگاری و بهار برایم نشانه‌ای از تلخی و شکست شدند. این ‌روزها نمی‌دانم چرا مدام به آن روزها فکر می‌کنم و با خود می‌گویم: چقدر احمق بودم. چقدر احمق بودم.