هر چقدر که فکر میکنم، هر چقدر که میسنجم و مقایسه میکنم میبینم تو یک چیز دیگری. از وقتی که فهمیدم و دانستم تو را خواستم. خواستم و نخواستم. خواستم و نداستم که میخواهم. خواستن تو، داشتن تو مثل یک زنجیر دراز مرا از من میگیرد و به انتهای باغ رویاها میکشاند. من با تو مست میشوم. گاهی حس میکنم تمام سلولهای بدنم با خصوصیاتی کاملن جسمی و نه روحی تو را میخواهند. خواستن تو فقط خیال نیست. فقط رویا نیست. این جسم است که همراه خیال درگیر تو میشود. خاطرهی چشمان صورتی تو توی قبلم عکس حسرت میکشد. از من نخواه و انتظار نداشته باش حتی اگر رفتم، اگر تو را نداشتم، دیگری را به قدر تو و به اندازهی تو دوست بدارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر