۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

می‌دانی عزیزکم؟ از گذر روزها می‌ترسم. خیلی می‌ترسم. وقتی کسی از هفته‌ی دیگر، ماه دیگر، سال دیگر حرف می‌زند حس ترس و غم همه‌ی تنم را می‌گیرد. چون می‌دانم پشت آن روزها، در دل آینده هیچ چیز خوبی نیست. هیچ چیز که حتی یک ذره از حالا بهتر باشد. چرا باید منتظر شوم؟ منتظر شوم که یک رقم دیگر به سال‌های این عمر مزخرفم اضافه شود؟
عزیزکم!
گاهی حس می‌کنم این جا که من ایستاده‌ام آخر دنیاست. فقط یک قدم تا سقوط به دل یک دره‌ی سیاه و تاریک فاصله دارم. آن وقت نه جرأت آن یک قدم را دارم و نه دل اینجا ماندن را.
عزیزکم!
بیا مرا در آغوش بگیر. نفس‌های تو بوی مرگ می‌دهند. بیا! بگذار در آغوش تو بمیرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر