۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

هیچ وقت فکر نمی‌کردم به این جا برسم. یعنی همیشه می‌دانستم که از همه چیز کثافت می‌بارد ولی نمی‌دانستم تا این حد کثیف. چه خیال‌ها داشتم و چه امیدها! هیهات!
آدم گاهی به جایی می‌رسد که دیگر درد را حس نمی‌کند. بی‌حسِ بی‌حس می‌شود. دیگر چیزی زیاد ناراحتش نمی‌کند. به گریه‌اش نمی‌اندازد. اینجا اوج شکست است. اوج تباه شدن. اوج بر باد رفتن. به گا رفتن. نابود شدن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر