۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

زنده ماندم. به طرز غریبی زنده ماندم. درد را فراموش نمی‌کنم. در تمام استخوان‌هایم پیچیده بود. دلم می‌خواست وزنه‌ای را که از پستان‌هایم آویزان بود دربیاورم. چاره‌ای نبود جز این که به اورژانس زنگ بزنند و تن قفل شده و دردناک مرا به بیمارستان برسانند. درمانگاه دانشگاه تهران مثل خودش خر است. با دو تا دیازپام و دیکلوفناک تنها یک ربع دردم آرام شد. باز دکترهای بیمارستان شریعتی تشخیص دادند برای دردهای عصبی آرامشبخش مفیدتر است.
فاجعه بالاخره آفریده شده بود. همان که روانشناس قبلش اولتیماتوم داده بود. بیست و یک کیلو وزن کم کردن تن مرا به استخوانی بودن کشیده بود. تب امانم را بریده بود. و ضعف. سرگیجه. تهوع. نفرت. نفرت. نفرت.
تازه سه چهار هفته بد از شروع قرص‌ها کمی به زندگی برگشتم. زنده مانده بودم. خودم را ناباورانه در آیینه می‌دیدم که زنده‌ام. می‌دیدم که راه می‌روم و غذا می‌خورم. گاه گاهی می‌خندم و اشک می‌ریزم.
معجزه بود. من اعجاز را دیدم. اعجاز زندگی.
نتیجه‌اش شد حذف ترم قبل. نصف شدن موهای سرم. و هر روز وزن از دست دادن.
اما زنده شدم. مدت‌هاست همچین حسی را در خودم احساس نکرده بودم. آیا این منم که سر کلاس‌هایم می‌روم؟ آیا این منم که دوباره داستان می‌نویسم؟ منم که کتاب می‌خوانم؟ آیا این غریبه‌ی لاغر رنگ پریده‌ی توی آیینه با لبخند محو و کمی امید در دلش منم؟

۲ نظر:

  1. منم سال 83 دقیقا همین اتفاق با همین جزئیات برام افتاد. نتیجه کوتاه مدت: حذف ترم، وزن کم کردن شدید و ریختن موها به دلیل استفاده قرصهای افسردگی. و بعدش جوونه زدن میل به زندگی.
    نتیجه بلند مدت: تا الان زنده ام.

    پاسخحذف
  2. اونقدر همه چیزو عوض می‌کنم که زندگی کنم.

    پاسخحذف